ثباتسازی در افغانستان؛ کارکرد دیپلماسی دینی و سازمانهای پان اسلامی (بخش اول)
برای ایجاد یک وزنه تعادل در برابر طالبان و دکترین آن، باید بازیگرانی را تقویت کرد که قادر به حرکت در مسیر فقه حنفی و آداب و رسم محلی باشند. همچنین نیاز به یک آلترناتیو ایدئولوژیک پایدار نیز هست ـ که موارد متعددی از آن وجود دارد. چنین اقدامی، ضمن اینکه با احساسات دینی مردم افغانستان هماهنگ است، به گروههای حقوق بشری، سازمانهای غیردولتی، دانشگاهیان و سایر بازیگران جامعه مدنی امکان میدهد تا بتوانند در جهت بهبود زندگی مردم افغانستان کار کنند ـ موضوعی که با توجه به بحران انسانی اخیر به وجود آمده در افغانستان، فوریت زیادی پیدا کرده است.
مطالعات شرق/
چکیده
به دنبال خروج ایالات متحده از افغانستان در سال 2021، به شکل عجیبی شاهد تسلط سریع طالبان (یک گروه بنیادگرای اسلامی عمدتا پشتون که در ابتدا در سال 2001 از کرسی قدرت پایین کشیده شده بود) بر افغانستان بودیم. بازگشت پیروزمندانه این گروه به قدرت، بعد از گذشت 20 سال، سئوالهای زیادی را درباره علت شکست آمریکا و غرب در افغانستان، پیامدهای این رویداد برای امنیت جهانی و منطقهای و همچنین گزینههای سیاسی که در حال حاضر پیش روی اروپا و آمریکا قرار دارند به وجود آورده است.
در حال حاضر، غرب هیچ برنامهای برای تعامل با دولت طالبان ندارد اما ادامه این رکود و عدم کنشگری میتواند پیامدهای وخیمی را هم برای شهروندان افغانستان و هم به طور کلی برای منافع غرب در پی داشته باشد. از زمان به قدرت رسیدن طالبان، این کشور دچار یک بحران انسانی شدید شده که تقریبا 20 میلیون نفر از مردم را در آستانه قحطی و گرسنگی قرار داده است. «برنامه توسعه سازمان ملل» (UNDP) اعلام نگرانی کرده که افغانستان ممکن است تا پایان سال 2022 تقریبا با یک «فقر فراگیر و همگانی» مواجه شود، به نحوی که 97 درصد جمعیت این کشور به زیر خط فقر بینالمللی بروند.
همچنین این خطر فزاینده وجود دارد که طالبان، با دادن آزادی عمل بیشتر به سازمانهای تروریستی در خاک افغانستان، زمینه را برای تهدیدهای امنیتی جدید و شدید در منطقه و جهان مهیا کند. خروج آمریکا همچنین کشورهای اروپایی را وادار کرد تا در شراکت خود با آمریکا درباره افغانستان تجدید نظر کرده و نگران این باشند که تجدید حیات طالبان، پیامدهای شدیدتری را برای اروپا در پی داشته باشد، از جمله هزینههای اجتماعی و اقتصادی برای مقابله با سیل گستردهتر پناهجویان.
یک اتفاق نظر گسترده در غرب وجود دارد مبنی بر اینکه تعامل با افغانستان باید ادامه پیدا کند اما نه به روش گذشته. برای بررسی شکل احتمالی این تعامل جدید، این مقاله به تحلیل یک رویکرد سیاست خارجی میپردازد که تا حد زیادی مغفول مانده است: دیپلماسی دینی.
این شکل از دیپلماسی «Track 2» عمیقا ریشه در بافتها، اقدامات و سنتهای دینی و مذهبی داشته و جهتگیری آن به سمت نقش آفرینی فعال رهبران دینی در زمینه سیاست، حل مناقشه و ایجاد صلح است. با توجه به اینکه در افغانستان حقایق سیاسی و اجتماعی ـ فرهنگی از دیرباز پیوستگی عمیقی با یکدیگر داشتهاند لذا برخی معتقدند که درک ناکافی از دین، نقطه کور اصلی در رویکرد سیاست خارجی غرب بوده است. برهمین اساس، لازم است تا نقش محوری دین در جنگ و همچنین نقش دیپلماسی دینی در ارائه یک چارچوب نادیده گرفته شده صلح سازمورد بازنگری قرار گیرد؛ چارچوبی که میتواند از طریق سازمانهای دین محوری که با افغانستان در ارتباط بوده و دارای پیوندهای فرهنگی و دینی و همچنین سرمایههای اخلاقی مشترک با مردم این کشور هستند عملیاتی شود.
در این بین، «سازمان همکاری اسلامی» و «اتحادیه جهان اسلام»، به طور خاص، دو سازمان غیردولتی پان اسلامی بسیار اثرگذار هستند که از مشروعیت دینی و همچنین تفسیر میانهرو خود از آموزههای اسلامی استفاده کردهاند تا ضمن مقابله با ایدههای رادیکالی که مروج افراط گرایی خشن هستند، بتوانند در درگیریهای سابق و فعلی جهان اسلام نیز از طریق تسهیل مذاکرات، پادرمیانی و همچنین آغاز کردن روند صلح وارد عمل شوند. لذا با توجه به تجربه این نهادها، ما در این گزارش به طرح این موضوع میپردازیم که دیپلماسی دینی ابتکارآمیز از طریق این سازمانها میتواند یک گزینه سیاسی موثر برای تعامل پایدار اروپا و آمریکا با افغانستان در آینده باشد. ما در اینجا، پیشنهادهایی را درباره نحوه انجام این کار ارائه خواهیم کرد.
مقدمه
خروج سریع ایالات متحده از افغانستان، انتقادهای گستردهای را در پی داشته است. به اذعان پنتاگون، سرعت سقوط دولت تحت حمایت آمریکا در افغانستان پس از اجرای برنامه خروج، مقامهای واشنگتن را «بهت زده» کرد. این رویداد، غربیها را به این نتیجه رساند که تلاشهای آنها برای دولت سازی در افغانستان ناکام مانده است و اینکه جنگ با تروریسم در افغانستان تحت کنترل طالبان، ارتش آمریکا را به شکل غافلگیرانهای شوکه کرد.
از منظر تاکتیکی، برنامه ضد تروریسم آمریکا موفق بوده چون توانسته است مانع از انجام حملات بزرگ به خاک آمریکا و متحدانش شود. اما از منظر راهبردی، این برنامه موفقیت چندانی در پی نداشته است. به گفته رئیس سابق «مرکز ملی مبارزه با تروریسم آمریکا»، فهرست تروریستهای شناخته شده یا افراد مظنون به دست داشتن در اقدامات تروریستی در این کشور از سال 2001 بدین سو حدود 20 برابر افزایش داشته است.
لذا خروج آمریکا از افغانستان، سئوالهای متعددی را درباره موثر بودن مداخلات سیاسی ـ نظامی، پیامدهای شکست جامعه ترانس آتلانتیک در افغانستان و غرب و مهمتر از آن، گزینههای سیاسی که افغانستان تحت رهبری طالبان در حال حاضر در مقابل آمریکا و متحدانش قرار داده است، مطرح میکند. افغانستان در آستانه یک بحران انسانی و سقوط اجتماعی است که میتواند به طور بالقوه، پیامدهای سنگینی را برای امنیت و ثبات منطقه و جهان در پی داشته باشد.
این بحران همچنین باعث شد تا تحلیلگران و رهبران اروپایی به بازنگری مشارکت خود با آمریکا درباره افغانستان روی آورند؛ به نحوی که «جوزف بورل» مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا، خروج آمریکا را «یک عنصر تغییر دهنده بازی در روابط بین الملل» توصیف کرد. این نگرانی وجود دارد که در غرب، این اروپا است که بیشترین لطمه را از افغانستان و از بازخیزش طالبان خواهد دید و نه آمریکا.
دو حوزه است که موجبات نگرانی عمیق اروپا را فراهم میآورد: آینده وابستگی اروپا به ایالات متحده در زمینه تشکیلات امنیتی خود؛ و پیامدهای اجتماعی ـ اقتصادی یک بحران احتمالی دیگر در زمینه پناهجویان.
اتحادیه اروپا با پناه دادن به 4000 مهاجر افغانستانی موافقت کرده است و احتمال میرود که با بدتر شدن اوضاع در افغانستان، تعداد افغانهای بیشتری راهی این قاره شوند، لذا مسئله تأثیر این وضعیت بر سیاست اروپا همچنان به قوت خود باقی است. این در حالی است که هزینههای اجتماعی و اقتصادی این وضعیت نیز سبب نگرانی سیاستگذاران اروپایی شده است.
در حال حاضر، اروپا هیچ برنامهای برای تعامل با دولت طالبان ندارد. اما به مرور زمان، اوضاع در افغانستان پرمخاطرهتر شده و پیشبرد منافع آمریکا و متحدانش در این منطقه برای آنها دشوارتر خواهد شد ـ از جمله ادامه تمرکز آنها روی بحث مبارزه با تروریسم و نیز نگرانیهای روزافزون آنها درباره این که کشور بلندپرواز چین بتواند به واسطه «طرح کمربند و راه» منافع راهبردیاش را به پیش ببرد.
هرچند لازم است تا اقدام فوری در این زمینه صورت گیرد اما این کار نباید بدون در نظر گرفتن ناکامیهای غرب در افغانستان انجام شود ـ به خصوص اینکه اروپا قصد داشت بدون توجه به حقایق به شدت قومی ـ مذهبی جامعه افغانستان، این کشور را تبدیل به یک کشور دموکراتیک کند. این دیدگاه نقش مهمی در خیزش دوباره طالبان پس از سقوط آن در سال 2001 داشت و یکی از عوامل اصلی شکست غرب در افغانستان بود.
لذا لازم است تا درباره جایگاه دین در مداخلات سیاسی پیشین غرب بحث و گفتگو شود. این بحث باید شامل تبیین دقیق جلوههای تاریخی و تکاملی دین در افغانستان باشد؛ موضوعی که نه تنها درک خط فاصل بین دین و فرهنگ را آسان میکند بلکه دیدگاهی را درباره کلیت جامعه افغانستان به دست میدهد، از سیاست این کشور گرفته تا جنبههای مختلف درگیری که طی سه دهه گذشته این کشور را درگیر خود کرده است. این حقیقتی است که تا حد زیادی در تعاملات و اقدامهای غرب در افغانستان نادیده گرفته شده است.
این مهم است که نه تنها درک بهتری از اشتباههای گذشته پیدا کنیم بلکه یک سیاست اصلاح شده را نیز تدوین کنیم؛ سیاستی که شامل به چالش کشیدن پشتوانههایی است که طالبان با استفاده از آنها کسب مشروعیت کرده و ایدئولوژی خود را به نمایش میگذارد و همچنین سیاستی که از صداهای اثرگذار و میانهروتر در جهان اسلام و غرب بهره میگیرد. در این گزارش به طرح این موضوع میپردازیم که غرب باید از طریق وارد شدن به بخشهای دینی و مذهبی در تعامل خود با افغانستان، اقدامهای خود را بازآفرینی و تقویت کند. در این گزارش، ابتدا نگاهی به مفهوم دیپلماسی دینی خواهیم داشت؛ و سپس نقش محوری دین را در جلوههای اجتماعی ـ فرهنگی افغانستان و همچنین در جنگهای بلند مدت این کشور بررسی خواهیم کرد.
در ادامه، نگاهی خواهیم داشت به حضور کمرنگ دین در اقدامهای غرب در حوزه ایجاد صلح در افغانستان. بعد از آن هم نظری میاندازیم به نحوه استفاده طالبان از دین و همچنین نقش بالقوه سازمانهای پان اسلامی در ایجاد صلح در افغانستان، با تمرکز روی «سازمان همکاری اسلامی» و «اتحادیه جهان اسلام». در بخش پایانی نیز پیشنهادهایی را درباره نحوه وارد کردن بازیگران دینی و سازمانهای دین محور در زمینه ایجاد صلح و حل مناقشه در افغانستان ارائه خواهیم کرد.
در شرایطی که دولت طالبان به دنبال مشروعیت، پول و ثبات است، فرصت گرانبهایی پیش روی غرب قرار دارد تا با جهان اسلام، از جمله علمای پیشروی آن، وارد تعامل شود و بتواند از طریق صداهایی که دولت طالبان حاضر به گوش دادن به آنها است، با این دولت وارد تعامل شود.
دیپلماسی دینی
معمولا در درگیریهای داخلی کشورها یا درگیری بین ملتها، عامل دین مقصر دانسته میشود و این در حالی است که ارائه کلیشههای ناصحیح درباره دین، بسیاری از سیاستگذاران را به سمت این فرضیه سوق داده است که بازیگران دینی، شرکای نامناسبی هستند. این نگاه تعصبی، به خصوص، زمانی زیان بار است که جامعه بینالمللی را از ایجاد ارتباط و اعتماد در مناطقی که خطر درگیری در آنجا بالا است بر حذر میدارد. در این مناطق، همکاری با واسطههای مناسب، اجتناب ناپذیر است و بازیگران دینی غالبا نقش مهمی را در گسترش صلح، تنش زدایی و بسیج و ارائه کمکهای حیاتی در مواقع ضروری ایفا میکنند.
«دیوید اسموک» تحلیلگر آمریکایی در این باره مینویسد: «با تأکید زیاد روی دین به عنوان یک عامل درگیری، نقش مذهب به عنوان یک نیرو در ایجاد صلح معمولا نادیده گرفته میشود.» طبق گزارش مرکز تحقیقات Pew در سالهای اخیر، دیدگاهها، چشم اندازها و اولویتهای بخش قابل توجهی از نقاط دنیا، به واسطه وابستگیهای دینی تعریف میشود. براساس این گزارش، این مسئله در سال 2012 درباره حدود 84 درصد از مردم جهان صادق بوده است. به علاوه، این روندی است که انتظار میرود در آینده همچنان ادامه داشته باشد. اگر صرف همین دلیل را مد نظر قرار دهیم، قدرت معنوی رهبران دینی، نفوذ اجتماعی قابل توجهی به آنها میدهد که میتواند به جلوگیری یا حل مناقشات کمک کند.
دیپلماسی دینی را میتوان اینگونه تعریف کرد:
یک کنش دولتی که شامل استفاده از عامل دین در سیاست خارجی است؛ یعنی، مجموعه ساز و کارهای موجود برای همکاری دولت با جوامع دینی، به منظور تعقیب منافع ملی که براساس عمل گرایی تعریف شدهاند، استفاده از فعالیت نهادهای دینی در عرصه بین المللی، ایدهها و نمادهای دینی (که برای انطباق با اهداف سیاسی جاری، به گونهای مناسب تفسیر شده باشند) و امثال آن.
این شکل از دیپلماسی «Track 2» عمیقا ریشه در بافتها، اقدامها و سنتهای دینی و مذهبی داشته و جهتگیری آن به سمت نقش آفرینی فعال رهبران دینی در زمینه سیاست، حل مناقشه و ایجاد صلح است.
دیپلماسی دینی، برای بهبود جوامع، ملتها و گروههایی که به واسطه درگیریهای قومی و رادیکال و همچنین بی عدالتی نخبگان سیاسی، ملی گرایان و نیروهای افراطی زخم خوردهاند، پیشنهاد مصالحه میدهد. دیپلماتهای دینی نیز اذعان دارند که بازیگران دیپلماتیک سنتی غرب نتوانستهاند به اهمیت نقش دین در شکل دادن به مناسبات و گسترش همکاریها، به منظور ایجاد ثبات در نظام جهانی پی ببرند؛ آنها معتقدند که سنتهای دینی، یک امکان سیاسی جدید در زمینه کشورداری و حل مناقشه ارائه میکند.
در نتیجه، نهادها و رهبران دینی میتوانند یک منبع بزرگ برای واسطه گری و تسهیل باشند و به عنوان یک راه ارتباطی بین طرفهای درگیر در جنگ ایفای نقش کنند. در بخش ذیل، به دو نمونه از ابتکارهای صلح سازی دینی اشاره میکنیم؛ اینها نمونههایی نادر اما موفق از ایجاد یک ارتباط ضروری و معنادار بین طرفهای درگیر در جنگهایی هستند که دارای مولفههای مذهبی بودهاند.
در سال 2001، خاخام اعظم «مناخیم فرومان» که یک شهرک نشین اسرائیلی در کرانه باختری و یک صلح ساز برجسته دینی است، از «موسسه صلح ایالات متحده» خواست تا یک طرح صلح ساز دینی را بین اسرائیلیها و فلسطینیان اجرا کند. با کمک «جورج کری» اسقف اعظم کانتربری که رهبر کلیسای انگلستان بود، کنفرانسی در «اسکندریه» مصر برگزار شد. در جریان این نشست، رهبران ارشد یهودی، مسلمان و مسیحی گرد هم آمدند تا از «بیانیه اسکندریه» حمایت کنند. در این توافق موفقیت آمیز، بر تقدس سرزمین مقدس برای سه دین ابراهیمی که رهبران دینی آنها در این نشست حاضر بودند تأکید شد و این رهبران نیز متعهد شدند تا از نفوذ و قدرت دینی و معنوی خود برای پایان دادن به خشونتها و از سرگیری روند صلح استفاده کنند. روند اسکندریه، شبکهای از رهبران دینی را گرد هم آورد که تلاشهای آن همچنان تا به امروز ادامه دارد.
نمونهای دیگر از دیپلماسی دینی، نقشی است که «پاپ فرانسیس» و واتیکان در بازگشایی کانالهای ارتباطی بین کوبا و ایالات متحده در سال 2014 ایفا کردند. این تلاشها شامل انجام یک سری مذاکرات محرمانه 18 ماهه بین دو کشور بود که با کمک واتیکان تسهیل شده بود. پاپ فرانسیس با ارسال نامههای جداگانه به «رائول کاسترو» و «باراک اوباما» روسای جمهور دو کشور، از آنها خواست تا روابط خود را عادی سازی کنند.
در نتیجه این اقدام، کوبا برای نشان دادن حسن نیت خود، «آلن گروس» شهروند آمریکایی را که به اتهام جاسوسی و تلاش برای براندازی دولت دستگیر شده بود آزاد کرد. این اقدامها در نهایت منجر به احیای دوباره و کامل روابط دیپلماتیک شد که نشانه آن، بازگشایی سفارت آمریکا در هاوانا،برای اولین بار بعد از حدود نیم قرن بود.
انجام چنین اقدامهایی به منظور همسو کردن صداهای رقیب و ایجاد تعامل بلند مدت، نه تنها برای جلوگیری از درگیری و حل مناقشات لازم و ضروری است بلکه اعتبار مورد نیاز را برای مواقعی که نیاز به ارائه پاسخهای فوریتر وجود دارد ایجاد میکند.
محوریت بحث دین در افغانستان
طی 13 قرن گذشته، دین در افغانستان از مرحله ظهور، گسترش و تنوع بخشی عبور کرده است. اسلام در ابتدا از طریق لشکرکشیهای ژنرالهای عرب که حامی خلفای راشدین و پادشاهان اموی بودند (632 تا 750) و قصد داشتند سلطه خود را در منطقه گسترش دهند وارد افغانستان شد. هرچند کابل از سال 671 تحت حکومت امویان بود اما در سال 900 بود که مسلمانان، رسما سلطه سیاسی و نظامی خود را بر مردم محلی و شهرهای اصلی این منطقه اعلام کردند.
در قرن 19، امیران افغان تصمیم گرفتند تا با سازماندهی دوباره ساختارهای امپراطوری قدیمی، یک دولت ـ ملت با الهام از غرب تشکیل دهند. این امیران که به شدت تحت تأثیر ایده وجود یک «سرزمین مادری» با یک زبان، دین و دولت واحد قرار گرفته بودند، اسلام را ابزاری برای دولت میدیدند ـ و نه صرفا یک دین از میان مذاهب مختلفی که در کنار آن وجود داشتند. برای اولین بار در تاریخ این کشور، جهاد به عنوان مفهومی برای در هم شکستن آرمانهای کنشگران یاغی مورد استفاده قرار گرفت و شریعت به عنوان قانون اصلی این سرزمین اعلام شد.
مردم از سواد و ابزارهای لازم برای درک قرآن برخوردار نبودند چون این کتاب به زبان عربی نوشته شده بود. لذا تفسیر قرآن صرفا توسط علمای دینی انجام میشد که این مسئله سبب افزایش و انحصار قدرت آنها شد. علمای دینی برای حمایت از عملیاتهای سرکوب خشونتبار دولت بر ضد اقلیتها، فتوا صادر میکردند که این اقدام منجر به وقوع پاکسازیهای و نسل کشیهای قومی شد، مثل آن چیزی که برای قبایل هزاره اتفاق افتاد.
اکثر مردم مسلمان افغانستان پیرو تفسیر سنی از اسلام بودند که مبتنی فقه حنفی (یکی از شاخههای چهارگانه فقه اهل سنت) بود. در نتیجه، در قانون اساسی سالهای 1931 و 1964 شاهد نفوذ فقه حنفی بودیم. اما در حالی که اسلام به عنوان یک عامل متحد کننده بزرگ برای افغانها عمل کرده است، تفاوتهایی نیز در نحوه نزدیکی مراکز شهری و روستایی به این دین و نحوه ادغام آن در فرهنگ افغانستان وجود دارد.
اغلب افغانهای روستانشین، موافق با نخبگان شهری نیستند، به خصوص با تلاشهای آنها برای گسترش قدرت متمرکز. این بدان خاطر است که این دیدگاه در تضاد مستقیم با ارزشهای و آداب و رسوم اجتماعی سنتی روستائیان است. در سوی دیگر نیز افغانهای شهرنشین، سرسختی و بی میلی جامعه روستایی به مدرن کردن دولت را یک مانع میدانند. هرچند هر دو طرف مسلمان هستند اما در نحوه تفسیر آنها از دین اسلام تفاوتهای فاحشی وجود دارد.
این مسئله نه تنها نشان دهنده ساختار و ماهیت ذاتی اسلام برای هماهنگی با نظامهای اعتقادی محلی، به منظور برقراری یک رابطه عمیقتر با آنها است، بلکه نشان دهنده مسیر پر تلاطم اسلام در افغانستان نیز هست. این دین باید با نظامهای اعتقادی قبلی و همچنین با مردمی که برای حفظ هویت خود براساس خطوط قومی، منطقهای و فرهنگی حاضر به تبعیت کامل از آن نبودهاند مقابله میکرده است.
این مسئله، ادامه تفوق پشتونها را نیز توضیح میدهد مسئله صرفا مربوط به این نیست که این قوم اکثریت قابل توجهی را در افغانستان تشکیل میدهند بلکه پشتونها مدعی هستند که جد مشترکشان «قیس» که هم عصر با پیامبر اسلام بوده، مستقیما توسط ایشان تغییر مذهب داده است. همین ادعا باعث شده است تا آنها نسبت به سایر گروههای قومی احساس برتری داشته باشند. همچنین غالبا گفته میشود که بسیاری از پشتونها، «نیمی از قرآن و نیمی از پشتونوالی» را به عنوان دستورالعمل استفاده میکنند. این نشان دهنده به هم پیوستگی عمیق بین فرهنگ، سنت و اسلام و کاربرد مستمر آن در سیاست و جامعه افغانستان است.
در نتیجه، اسلام در افغانستان باید با قوانین عرفی رقیب، با روابط خویشاوندی، با قومیت و با مذهبی که پایه وفاداریهای قومی را تشکیل داده و ابزاری برای مدیریت بینظمیهای اجتماعی و تهدیدهای خارجی بود رو به رو میشد.
اواخر قرن بیستم، نیروهای خارجی بیش از پیش اسلام را در افغانستان به چالش کشیده و به آن شکل دادند. در شرایطی که اتحاد جماهیر شوروی اشغالگر، نقش دین را در امور دولتیبه طور کامل نفی میکرد، ایالات متحده سرمایهگذاری زیادی کرد تا بتواند مفهود جهاد را متناسب با روایت جنگ سرد بازتعریف کند؛ از جمله اینکه، اولویت ایدئولوژیک خود را مقابله با «کفار»ی مثل سربازان شوروی قرار داد و از مجاهدین حمایت کرد. پس از شکست اتحاد جماهیر شوروی، ایالات متحده به خاطر رها کردن افغانستان تحت انتقادهای شدید قرار گرفت و بدین ترتیب راه را برای ظهور طالبان و اسلام رادیکال هموار کرد. نیروهای داوطلب عربی که بر ضد شوروی جهاد کرده بودند، حالا از همان سلاحهایی که ایالات متحده در اختیار آنها قرار داده بود، برای آغاز یک جنگ تروریستی علیه غرب استفاده کردند و غربیها را مجبور کردند تا بهای گزافی برای آن بپردازند.
در هم تنیده شدن اسلام با فرهنگ و آداب و رسوم افغانستان، عمیقا جامعه را متأثر کرد اما مهمتر از آن، سیاستهای افغانستان را تحت تأثیر خود قرار داد. طالبان به خوبی از قدر و قیمت دین در این کشور آگاه بود و برای گسترش حاکمیت خود، مفاهیم مرتبط با اسلام سیاسی و رادیکالیسم خشونت طلب را دستکاری کرد. افغانها که همیشه به دین خود متعهد بودند، تحت تأثیر تفاسیر رادیکال اسلامی قرار گرفتند که توسط ملاهای تحت حمایت طالبان ترویج میشدند. این ملاها از مفهوم تکلیف دینی برای تثبیت قدرت خود، تعقیب اقلیتها، محروم کردن زنان از کار و تحصیل و همچنین اعمال یک هژمونی اجتماعی و سیاسی استفاده کردند.
در اصل، مجموعه نیروهای محلی و بین المللی که از اسلام برای پیشبرد اهداف راهبردی خود استفاده میکنند و همچنین گسترش تفاسیر پیچیده و رادیکالتر از اسلام، یک روند پیوسته و پیچیده ایجاد کرده است که سبب محوریت یافتن دین در سیاست، جنگ و زندگی روزمره افغانها شده است. این حقیقتی است که هنگام بحث درباره اقدامهای غرب در افغانستان نمیتوان آن را نادیده گرفت.
دین و تعامل غرب
اعضای ناتو و کشورهای شریک، برای حدود دو دهه نیروهای خود را به افغانستان اعزام کردند، با این هدف که عاملان حملات تروریستی 11 سپتامبر را مجازات کرده و همچنین مطمئن شوند که این کشور هرگز دیگر به پناهگاه امن تروریستهای بین المللی بدل نخواهد شد. اما اوایل سال 2002، هدف راهبردی ناتو به سمت موضوع ملت سازی گسترش پیدا کرد؛ در آن سال، دولت رئیس جمهور «جورج بوش» اعلام کرد که هدفش از حضور در افغانستان، رها کردن این کشور از چنگال نیروهای خبیث و تبدیل آن به «مکانی بهتر» برای زندگی مردم است. این هدف، منافع امنیتی غرب در این کشور را به موفقیت دولت و حاکمیت آن پیوند داد.
این فرضیه که افغانستان (یکی از کمتر سازمان یافتهترین کشورها در جهان که به شدت وابسته به کمکهای خارجی است) میتواند به یک اقتصاد مستقل و پایدار بدل شود که قادر است از طریق دریافت کمکهای مالی و تعامل نظامی خارجی، از روند ارائه خدمات امنیتی و عمومی خود حمایت کند، صرفا منجر به تدوین یک چارچوب سیاسی گسترده و بلندپروازانه شد.
بخشی از مشکل مربوط به این مسئله بود که تصور میشد مداخله نظامی میتواند شامل مهندسی اجتماعی و سیاسی هم باشد، آن هم در شرایطی که سازمانهای نظامی برای حضور در چنین مأموریتهای غیرنظامی محوری نه آموزش دیده بودند و نه مجهز بودند. یک حقیقت بزرگتر درباره افغانستان، نادیده گرفتن دین به عنوان یک نیروی مهم در شکل دادن به جنگ (علاوه بر انگیزه بخشی به آن) بود؛ به عنوان حقیقتی که تا حد قابل توجهی بافت اجتماعی ـ فرهنگی را تعریف میکرد؛ و در سطح گستردهتر، یک ابزار بالقوه مهم و حیاتی در ایجاد صلح بود.
جای تعجب نیست که اروپاییها و آمریکاییها توجه چندانی به فاکتور دین در امور بینالمللی ندارند، به خصوص به عنوان یک ابزار سیاسی برای حل درگیریها.
برخی کشورهای اروپایی، پس از پشت سر گذاشتن چندین قرن جنگ مذهبی، از اواخر قرن 19 پرچمدار سکولاریسم در جهان شدند. آنها به این نتیجه رسیدند که نقش دین در سیاست بین الملل، به مرور زمان کمرنگ خواهد شد. یکی از پیامدهای این نگرش، این بود که نهاهای اروپایی در مرحله شکل گیری، تقریبا هیچ ساز و کاری را برای مواجهه با مسائل دینی پیش بینی نکردند. تنها از سال 2013 به بعد بود که اتحادیه اروپا دستورالعملهایی را برای هدایت رویکرد خود به سمت آزادی دین و عقیده منتشر کرد. سه سال بعد، این اتحادیه اولین نماینده ویژه خود را برای ترویج آزادی دینی در خارج از اتحادیه اروپا منصوب کرد که این نشانهای بود از آغاز روند نهادینه شدن دین در امور خارجی آن.
در ایالات متحده نیز هرچند بوش در سال 2001 تیمی را برای تعامل با بخشهای دینی در کاخ سفید تشکیل داد اما در دولت اوباما بود که تعامل با بخش دینی در سیاست خارجی (از جمله در حوزههای توسعهای، حقوق بشر و صلح سازی) رسمیتر و راهبردیتر شد. تشکیل کارگروه «سیاست خارجی و دینی» در سال 2001 و نیز تشکل «دفتر امور دینی و جهانی» در وزارت خارجه در سال 2013، این روند را واضحتر کرد.
در دهه 2010، شاهد آغاز افزایش توجه کشورهای اروپایی و آمریکا به دین و جوامع دینی و ارتباط گرفتن آنها با امور بین الملل بودیم. این رویکرد نتیجه درک این حقیقت بود که اغلب مردم جهان، دیندار هستند و اینکه یک تغییر قابل توجه در جمعیت شناسی دینی جهان در حال رخ دادن است.
این تغییر تقریبا همزمان بود با تغییر در جهتگیری محور سیاست دینی ـ خارجی از بحث مبارزه با ترورسیم به عوامل اجتماعی که افراد و گروههای کوچک را به حمایت از ایدئولوژیهای شبهنظامیگری سوق میداد. هرچند این تغییر جهتگیری یک حرکت کاملا نو نبود اما تغییر ایجاد شده از سال 2015، گستردهتر و نظاممندتر از هر برهه دیگری از سال 2001 بدین سو بود، زمانی که توجه به دین بیش از پیش در بحث مبارزه با تروریسم و صلح سازی مطرح شد.
این درک دیرهنگام از دین و نقش آن در امور بین الملل همچنین توضیح میدهد که چرا در تحلیلهای گسترده انجام شده درباره علل ناکامی غرب در افغانستان، تحلیلهای چندانی درباره نقش برجسته دین در این کشور به چشم نمیخورد و صرفا هر از گاهی از دین به عنوان یکی از علل این مسئله یاد شده است ـ هرچند که نقش دین در درگیریها غالبا چند وجهی بوده و هرگز خطی نبوده است. از آن زمان به بعد، نقش دین و بازیگران دینی در درگیریها، نه فقط به عنوان یک محرک آغاز جنگ بلکه به عنوان یک نیروی بازدارنده از جنگ، بیشتر به رسمیت شناخته شده است. در نتیجه، دیپلماسی دینی در حال برجسته شدن در عرصه بین المللی است، به نحوی که بازیگران دینی در نقاط مختلف جهان، در مسائل مختلفی (از تغییرات آب و هوایی گرفته تا صلح سازی) مشارکت داده میشوند.
در اروپا و ایالات متحده نیز کارکرد دین در مقابله با افراطگرایی خشونت طلب، کاهش درگیری و ترویج صلح، تقریبا در همین زمان آشکار شده است. شاید یکی از دلایلی که باعث شد تا این مسئله در دیپلماسی غرب در قبال افغانستان برجسته نشود، این بود که به رسمیت شناختن دین به عنوان ابزاری برای مبارزه با تروریسم و صلح سازی، تقریبا در همان زمانی رخ داد که سیاستها بیشتر معطوف به طرح خروج از این کشور بود.
متحدان غربی در ابتدا در سالهای 2018 ـ 2017 شروع به لحاظ کردن بازیگران دینی در سیاست خود در قبال افغانستان کردند که البته دیگر برای این جنگ خیلی دیر شده بود؛ این در حالی است که تا همین اواخر، به دیپلماسی دینی لزوما به عنوان یک رویکرد سیاست خارجی رسمی نگاه نمیشد. این مسئله، در کنار ابعاد هنوز نامشخص نقش دین در صلح سازی، بدان معنا بود که تلاشهای غرب دچار نقص بود و موفقیت محدودی که در نتیجه این تلاشهاحاصل میشد هرگز شانس این را نداشت تا در بلند مدت پابرجا بماند.
در سال 2018، ژنرال «جان نیکلسون» فرمانده نیروهای آمریکایی و ناتو در افغانستان، درباره آغاز یک راهبرد چند وجهی در برابر طالبان صحبت کرد: نیروهای متحد، علاوه بر استفاده از فشارهای سیاسی و اجتماعی، باید از فشار «دینی» نیز برای مهار طالبان استفاده میکردند. وی گفت که باید با کمک علما در اندونزی و سایر نقاط، از مشروعیت دینی جهاد در افغانستان سلب مشروعیت کرده و بدین ترتیب، طالبان را تحت فشار دینی قرار داد.
علاوه بر این، اقدامات عینی نیز در سطح ملی در افغانستان جریان داشت. یکی از این اقدامات، برگزاری یک کنفرانس بین المللی در کابل توسط «اشرف غنی» رئیس جمهور وقت افغانستان در سال 2018 بود، با این هدف که علمای دینی بتوانند طالبان را به دست کشیدن از «تکلیف دینی» خود متقاعد کنند. لذا حدود 3.000 تن از برجستهترین علمای دینی افغانستان با صدور فتوایی، توجیهات دینی طالبان را برای جنگ در افغانستان رد کردند. مهمتر اینکه، آنها یک صدا استفاده از حملات انتحاری در جنگ را یک عمل غیراسلامی دانستند.
حدودا در همین زمان بود که ناتو نیز دیگر ابتکارهای انجام شده توسط کشورهای مسلمان، مثل اندونزی و پاکستان و همچنین سازمانهایی چون «سازمان همکاری اسلامی» را بیشتر به رسمیت شناخت؛ ابتکارهایی که در آن، علمای دینی گرد هم جمع میشدند تا بتوانند با چارچوب ایدئولوژیک افراطی که طالبان از آن برای توجیه افراط گرایی خشن خود استفاده میکرد، مقابله کنند.
اما مشکلاتی در رابطه با این تعاملات دینی ملی و بینالمللی وجود داشت. اول اینکه، این تعاملات در جریان جنگ افغانستان، خیلی دیر انجام شدند. با توجه به درک جدیدی که از نقش دین در مبارزه با تروریسم و صلح سازی به وجود آمده بود و همچنین پذیرش هنوز نوپای آندر چارچوب سیاست خارجی غرب، این نوع تعامل در حاشیه راهکار نظامی بزرگ غرب در افغانستان قرار گرفت. این یعنی، پتانسیل دیپلماسی دینی همچنان تا حدودی دست نخورده باقی ماند. دوم اینکه، این تعاملات، جامع و فراگیر نبودند، به نحوی که عمدتا با مشارکت بازیگران و علمای طرفدار دولت انجام میشدند و گروههای مخالف مسلح را کنار گذاشته بودند. سوم اینکه، علمای محلی همیشه نفوذ زیادی نداشتند و یا فاقد ظرفیتهای سازمانی برای پیگیری منظمتر دیپلماسی دینی بودند، به خصوص در شرایطی که متحدان غربی در حال کاهش سطح حمایت و حضور خود بودند.
با وجود این ، این دیپلماسی دینی نوظهور منجر به ظهور عرصه جدیدی از همکاری بین ناتو و برخی سازمانها و کشورهای مسلمانی شده است که قادرند با درک بیشتر خود از دین، به پیشبرد منافع متحدان کمک کنند.
هرچند دیپلماسی دینی خیلی دیر وارد جنگ افغانستان شد و هنوز تا درک اثربخشی آن راه زیادی باقی مانده است اما بررسی ابعاد دینی جنگ و بررسی پیامدهای نبود این دیپلماسی در سیاست غرب، میتواند منجر به درک بهتری از این سیاست و علت ضعیف ماندن آن شده و ضمن مشخص کردن نقش این موضوع در شکست غرب در افغانستان، درسها و تجربیات خوبی را در اختیار ما قرار دهد.
نقطه کور در افغانستان
اروپا و آمریکا در برنامه خود برای تبدیل افغانستان به یک کشور دموکراتیک، حقایق فرهنگی و دینی به شدت متنوع و به هم پیوستهای را که جامعه افغانستان را شکل میداد نادیده گرفتند. همین مسئله راه را برای خیزش دوباره طالبان، پس از سقوط دولت آن در سال 2001، هموار کرد.
طبق گزارش «بازرس ویژه کل آمریکا برای بازسازی افغانستان» (SIGAR) در سال 2021، نادیده گرفتن بافت اجتماعی، فرهنگی و سیاسی افغانستان و ارتباط تنگاتنگ آنها با دین از سوی آمریکا، تا حد زیادی زمینه ساز ناکامیهای راهبردی، عملیاتی و تاکتیکی شد. این مسئله به وضوح در چارچوبهای حقوقی وسیع و مختلفی که توسط ایالات متحده برای این کشور ایجاد شد نمایان بود؛ چارچوبهایی که با سنتهای افغان تعارض داشت و نسبت به هنجارهای محلی، به خصوص آموزههای شریعت، بی تفاوت بود.
این مسئله انتقادهای گستردهای را متوجه ایالات متحده کرد، از علمای مناطق دورافتاده تا اعضای پارلمان در کابل. برای مثال، انتقاد از نظام بانکی تحت حمایت غرب و درخواست برای جایگزینی آن با نسخه اسلامی. علاوه بر این، نا آشنایی مشاوران غربی با قوانین شریعت، مانع از آن شد که بتوانند به شکل موثری به انتقادهای شریعت محوری که به برنامههای اقتصادی جامعه جهانی وارد میشد، پاسخ دهند.
«اسکات ادموندسون» کارشناس آمریکایی در حوزه مطالعات فرهنگی و منطقهای، به «فرضیههای خطرناک» غرب اشاره میکند؛ اینکه غرب بدون داشتن درک کافی از حقایق اجتماعی ـ فرهنگی افغانستان، تصور میکرد میتواند یک دولت و ارتش در این کشور تشکیل دهد. طبق این تحلیل، تسلط دوباره طالبان بر کابل، نتیجه «شکست اطلاعاتی» نبود بلکه نتیجه اجتناب ناپذیر این حقیقت بود که کسانی که با فرهنگ این کشور آشنا بودند، برگ برنده را نیز در اختیار داشتند.
هرچند ماهیت به شدت ضد تاریخی سیاستهای آمریکا در افغانستان غالبا مورد انتقاد قرار میگرفت اما این مسئله معمولا به اندازه کافی در مباحث سیاسی بازتاب نداشت. در شرایطی که اهداف سیاسی آمریکا و غرب روز به روز دست نیافتنیتر میشد، فشار برای تحمیل یک دولت دموکراتیک مدرن نیز به شدت در تعارض با حقایق جغرافیایی و قومی ـ مذهبی این کشور قرار میگرفت.
این تحمیلهای سنگین، در کنار فقدان آگاهیهای فرهنگی، اجرای پروژههای اجتماعی مثل برابری جنسیتی را دشوار کرد. در سال 2018، ایالات متحده متوجه شد که نتیجه دادن اقداماتش مستلزم درک دقیق از نقشهای جنسیتی و رابطه آن با بافت فرهنگی افغانستان است و نبود چنین درکی میتواند خطر برانگیختن واکنشهایی را در پی داشته باشد که ممکن است این اصلاحات را تضعیف یا خنثی کنند. هرچند هم این اقدامها با حسن نیت انجام شده باشند اما اجرای آنها براساس این فرضیه بود که مدل پیشرفت ایالات متحده در افغانستان قابل اجرا است، حتی اگر خود افغانها چندان به آنها خوشبین نباشند. این فرضیه، حقایق افغانستان را که به شدت تحت تأثیر فرهنگ و مذهب بودند، نادیده گرفت و در نهایت به شکست آمریکا کمک کرد.
یکی از نقصهای اصلی تحلیلهای اروپا و آمریکا درباره چشم انداز اجتماعی ـ سیاسی افغانستان، مربوط به مسئله «فراگیر بودن» میشد. سیاستگذاران آمریکایی تقریبا به طور انحصاری با رهبران و نخبگان شهری (مثل حامد کرزی، عبدالله عبدالله و اشرف غنی) تعامل داشتند و به دانش و تخصص آنها درباره جامعه افغان اکتفا میکردند. آنها نتوانستند پیچیدگیها و تنوع فرهنگی افغانستان را که تقریبا سه چهارم مردم آن را روستائیان تشکیل میدادند، درک کنند. اغلب افغانها در مناطق قبایلی و مرزی و دور از شهرهایی چون قندهار و کابل زندگی میکنند؛ و این در حالی است که این شهرها محل اقامت افرادی است که از دیرباز با مقامهای آمریکایی تعامل و رایزنی داشتهاند. این چشم انداز تماس محدود، سبب تحریف لنزهایی شد که آمریکا از درون آن به افغانستان نگاه میکرد؛ وضعیتی که به توسعه سیاستهای سودمند، ضرر زد. زمانی که مخاطبان داخلی اصلی آنها، در بهترین حالت، درک جزئی از اغلب مناطق کشور دارند، جای تعجب ندارد که سیاستگذاران خارجی نیز درک کافی و دقیقی از شرایط میدانی پیدا نکنند.
هرچند ناهمسانی موجود بین نخبگان شهری و جمعیت عمدتا روستایی، یکی از فاکتورهای مهم در ارزیابی کشوری چون افغانستان است اما تنها فاکتور نیست. هر جامعه، فرهنگ منحصر به خود را دارد که غالبا براساس یک سری مشخصههای ایدئولوژیک بنیادین که تعیین کننده پارامترهای اخلاقی، سیاسی، قومی و حقوقی آن هستند تعریف میشود.
بسیاری از کشورها، حتی آن دسته از جوامعی که در حال حاضر خود را سکولار میدانند، سنتهای دینی قوی دارند که زیربنای هویت و جهتگیریهای فرهنگی آنان را تشکیل میدهد. برای مثال، ایالات متحده به رغم اینکه رسما دولت و کلیسا را از هم جدا کرده است اما به لحاظ فرهنگی، یک جامعه مسیحی به شمار میرود، چون بافت جمعیتی آن عمدتا از مسیحیانی تشکیل شده که ویژگیهای فرهنگی آنهابر کشور چیره شده است.
افغانستان نیز از این پدیده مستثنی نیست. این یک کشور عمدتا مسلمان است (99.7 درصد). بدون در نظر گرفتن سیاستهای دولت، جامعه مدنی افغانستان به شیوهای رفتار میکند که حداقل از نظر فرهنگی مسلمان باشد، چون بازتابی از جمعیت این کشور است. با توجه به سهم بزرگ روستائیان در جامعه افغان، جای تعجب ندارد که فرهنگ غالب بر این کشور، سنتی بوده و تجلی ارزشها و آداب و رسوم دیرینه آن باشد. این وضعیت، ممکن است دین و فرهنگ را به نحوی با یکدیگر ترکیب کند که تشخیص خط تمایز بین آنها را دشوار سازد. به عبارت دیگر، شاید واقعیت اجتماعی این کشور به لحاظ فرهنگی، افغانستانی به نظر برسد اما فی نفسه، اسلامی نیز هست چون تقریبا در درون یک اکوسیستم کاملا مسلمان قرار دارد.
سیاستگذاران آمریکایی به جای تلاش برای ارزیابی رابطه بین دین و فرهنگ در افغانستان، سعی کردند با ارائه یک تصویر کلیشهای از جامعه افغانستان، آن را یک جامعه بدوی، عقب افتاده و معتاد به دین نشان دهند. خیلیها اسلام را دشمن دموکراسی و ناسازگار با آن دانستند، به رغم اینکه میلیونها نفر مسلمان در ایالات متحده زندگی میکنند که به لحاظ سیاسی در روندهای دموکراتیک این کشور مشارکت دارند. افغانها پیشینهای طولانی در تشکیل دولتهای فراگیر دارند، حتی اگر این دولتها شبیه دموکراسی جفرسونی نبوده باشند. لویه جرگه، یک نهاد معتبر و همساز به لحاظ فرهنگی است که نسلها است مسائل اجتماعی و سیاسی افغانستان را حل و فصل کرده است. اما سیاستگذاران آمریکایی نتوانستند تاریخ، دینامیکها و مشخصههای این نهاد را که توانسته است به روش خود افغانها، پاسخگوی نیاز آنها باشد درک کنند. اما طالبان که به خوبی از این شکاف درکی آگاه بود، از آن برای تحقق اهداف سیاسی خود بهره برداری کرد.
استفاده طالبان از دین
طالبان توانسته است برای مشروعیت بخشی به ایدئولوژی دینی خود، تفسیر متن قرآن و اجرای قانون شریعت، دکترین و هویت اسلامی را بسیج کند. علاوه بر این، آنها قادرند تا دیدگاههای دینی خود را به عنوان ابزاری مناسب برای سازماندهی سیاسی ـ اجتماعی ارائه کنند. برای اینکه متوجه شویم آنها چگونه این کار را انجام دادهاند، باید چارچوب ایدئولوژی دینی را که اغلب نیروهای افغان، پیرو و مجری آن در افغانستان هستند تبیین کنیم.
برای درک این نکته که ایدئولوژی دینی طالبان چگونه پیش از این توانست کشش سیاسی به دست آورد و اینکه آنها در حال حاضر چگونه تلاش میکنند تا بار دیگر جایگاه خود را به عنوان یک بستر حاکمیتی پایدار و کارآمد تثبیت کنند، باید به چند عامل توجه کرد: حقایق سیاسی و اقتصادی افغانستان، استدلالهای دینی و نیز نحوه عملکرد طالبان به عنوان یک نیروی هویت ساز برای ملت افغانستان.
دکترین طالبان که نشأت گرفته از مکتب دیوبندی است، ریشه در فقه حنفی دارد که اکثر مردم افغانستان پیرو آن هستند. این دکترین به خاطر ارتباط با گروههای جهادی جهانی و تعامل با علمای دینی در خاورمیانه و جنوب آسیا، دستخوش تحولات زیادی شده است. لذا دکترین طالبان که امروز در معرض دید قرار دارد، رگههایی از سلفیگری، جهاد سیاسی و آداب و رسوم قبایلی محلی را با خود همراه دارد.
طالبان از این طریق توانسته است تصویری از افغانهای مسلمان وارسته و «روستایی» را به نمایش بگذارد که تجسم آرمانهای والای سادگی و اخلاق مداری قبایلی هستند. این همان چیزی است که آنها تلاش کردهاند آن را به عنوان تنها هویت ملی تثبیت کنند و آنها را نیز به عنوان حافظان دولت اسلامیِ مطابق تصور خود معرفی کنند.
نبود یک تعریف واحد درباره دولت اسلامی و و حتی مبهمتر بودن نحوه اجرای آن، این مفهوم را به یک مفهوم سلیقهای بدل کرده و حتی آن را در معرض شکلهای افراط گرایانه قرار داده است. با این حال، طالبان معتقد است که یک دولت اسلامی، دولتی است که حافظ ارزشهای اسلامی (یا دست کم یک تفسیر خاص از فقه و سنت اسلامی) میباشد. این یعنی، چنین دولتی که حاکمیت آن براساس فرمان الهی است، تضمین کننده حقوق و رفاه شهروندان خود است. این بدان خاطر است که این دولت و کسانی که بر آن حکومت میکنند، اراده خداوند را بر روی زمین محقق میکنند و لذا موفقیت آنها تضمین شده است.
به لحاظ تاریخی، گروههای اسلام گرایی چون طالبان، خود و دولت اسلامی را در مقابل فساد فرهنگی الهام گرفته از غرب میدانند؛ فسادی که مسلمانان، از طریق فناوریهای مدرن و قدرت نرم آمریکا، در معرض آن قرار گرفتهاند. در اصل، آنها مدعیاند که محافظان اصول اخلاقی هستند که در نهایت منجر به شکوفایی و رفاه میشود و تحقق آن تنها در صورتی امکان پذیر است که کشور از بند بیاخلاقی رها شده و دولت نیز حاضر به پذیرش ساختارها و نهادهای سیاسی غرب نباشد.
البته این مسئله صرفا منحصر به طالبان نیست و بسیاری از گروههای اسلام گرای دیگر نیز تلاش کردهاند تا (به درجات مختلف) ساختارهای سیاسی مدرن را که در دوران استعماری به آنها تحمیل شده است رد کنند، مثل دموکراسی پارلمانی، نظام سرمایه داری و حتی گاهی اوقات حدود مرز کشورها (چنانکه در قضیه داعش شامات مشاهده شد). طالبان مدعی است که تشکیلات سیاسی که به افغانستان به ارث رسیده، شکست خورده است و نمیتواند رفاه و آرامش را برای مردم این کشور به ارمغان آورد. به لحاظ تاریخی، سطح فقر، بیکاری و بیسوادی در افغانستان، به همراه نبود حاکمیت قانون، سبب ایجاد یک خلأ سیاسی شده است که نه تنها جذابیت نظام سیاسی فعلی را کاهش میدهد بلکه فضا را برای نهادها و گروههای دینی فراهم میکند تا با ارائه خدمات اجتماعی، این خلأ را پر کنند. طالبان نیز به شکلی فرصت طلبانه، از نبود یک حاکمیت موثر به نفع خود بهره برداری کرد.
غربیها در جریان اقدامهای خود برای ایجاد یک دولت متمرکز و یک نظام قضایی قاعده مند، غالبا شبکههای قدرتی را که به صورت منطقهای و از طریق حاکمیت محلی و اتحادهای قبایلی تشکیل شده بودند نادیده گرفت. اما در سوی دیگر، طالبان در هماهنگی با این حقایق، مبادرت به ایجاد دادگاهها و حاکمیت محلی کرد. یک نمونه خوب از این اقدام، استفاده طالبان از یک نظام قضایی دینی «جدی و در دسترس» بود که به این گروه در جلب اعتماد و حمایتهای گسترده مردم محلی کمک کرد؛ چیزی که بعدها دولت تحت حمایت آمریکا نتوانست آن را محقق کند. این وضعیت، باعث محبوبیت طالبان در دهه 1990 شد چون این گروه توانست به دغدغههای مردم محلی رسیدگی کرده و همچنین با استفاده از ابزارهای سختگیرانه تنبیهی خود، موثرتر از دولت مرکزی با فساد مقابله کند. یک توضیح دیگر برای این محبوبیت میتواند این باشد که بخش اعظمی از مردم، از یک قانون اساسی مبتنی بر شریعت و نقش آفرینی رهبران دینی در تدوین قوانین کشور حمایت میکردند؛ که این وضعیت حتی تا سال 2010 ادامه داشت.
اما شواهدی وجود دارد که نشان میدهد طی یک دهه اخیر، سطح حمایت از طالبان، حتی در بین پایگاههای روستایی و پشتون آن، تا حد قابل توجهی کاهش پیدا کرده است. برای مثال، در سال 2019، طبق یک نظرسنجی مشخص شد که تنها 13.4 درصد افغانها از طالبان حمایت میکنند ـ یک اختلاف فاحش با 50 درصد حمایتی که در سال 2009 گزارش شده بود.
از مجموع مطالب گفته شده در بالا میتوان چنین نتیجه گرفت که برای ایجاد یک وزنه تعادل در برابر طالبان و دکترین آن، باید بازیگرانی را تقویت کرد که قادر به حرکت در مسیر فقه حنفی و آداب و رسم محلی باشند. همچنین نیاز به یک آلترناتیو ایدئولوژیک پایدار نیز هست ـ که موارد متعددی از آن وجود دارد. چنین اقدامی، ضمن اینکه با احساسات دینی مردم افغانستان هماهنگ است، به گروههای حقوق بشری، سازمانهای غیردولتی، دانشگاهیان و سایر بازیگران جامعه مدنی امکان میدهد تا بتوانند در جهت بهبود زندگی مردم افغانستان کار کنند ـ موضوعی که با توجه به بحران انسانی اخیر به وجود آمده در افغانستان، فوریت زیادی پیدا کرده است.
انتهای مطلب/
«این متن در راستای اطلاع رسانی و انعكاس نظرات تحليلگران و منابع مختلف منتشر شده است و انتشار آن الزاما به معنای تأیید تمامی محتوا از سوی "موسسه مطالعات راهبردی شرق" نیست.»