در سال 2007 در کنفرانسی که درباره بزرگداشت مولانا در داغستان روسیه برگزار شد، مشارکت و سخنرانی داشتم. در همان سال در دانشگاه آستاراخان نیز از سوی یونسکو کنفرانسی بینالمللی در باره مولانا برگزار شد که شرکت و سخنرانی داشتم. در اثنای کنفرانس با چند نفر از شرکت کنندگان ترک از کشور دوست و همسایه ترکیه واخوری (به زبان تاجیکی یعنی ملاقات) داشتم. یکی از آنان به ترکی پرسید کجایی هستم؟ گفتم ایرانی هستم و از ایران آمدهام. او به من رو کرد و گفت: این ایرانیها مردمانی بسیار با هوش، خوش قریحه و زیرک هستند. پرسیدم چطور؟ گفت: شما توانستهاید آثار مولوی را به این سلاست و زیبایی به فارسی ترجمه کنید. من در آغاز خندهای تحویل این دوست نا آگاه دادم. سپس او را در کنار خود نشاندم و به زبان ترکی برایش شرح کشاف دادم تا سرانجام به اشتباه خود پی برد.
البته ما نمیتوانیم به همه این گونه اندیشمندان پاسخی رو در رو و در خور بدهیم، مگر با انتشار آثار و مقالات و توضیحات آن هم به زبانهای خارجی. چون ما هر چه مینویسیم فقط خودمان میتوانیم بخوانیم و افغانها، آنهم نه پشتونها که با ما دوستي و نزديكي در خور ندارند. در آن سوي جيحون تاجیکان تنها میتوانند با ما شفاهی گفت و گو کنند. نه ما می توانیم آثار آنان را بخوانیم و نه آنها آثار آنها ما را(البته از هر دو سو معدودی هستند که می توانند).
در کنفرانس دانشگاه دولتی داغستان در ماخاچکالا در این زمینه در باره هویت مولانا سخن گفتم که بخشی از آن را در پایین می آورم.
اكنون تركها ادعا دارند گه مولانا بدانها تعلق دارد زيرا در قلمرو جغرافياي سلاجقه يا در جغرافياي كنوني تركيه زيسته است. افغانها بر اين باورند كه چون مولانا در بلخ زاده شده و بلخ تاريخي در قلمرو كنوني افغانستان است، پس مولانا منشاء افغانستاني دارد چون در اينجا زاده شده و رشد يافته است و در اثناي يورش مغول كه گويا جواني حدود 12 ساله بوده، با خانواده خود به قلمرو سلاجقه كوچ گرده است. پس از نظر منشاء و تبار بلخي است. از آن سو همه آثار مولانا به زبان فارسي است و انديشههاي او ايراني است و در فرهنگ و ادب ايراني پرورش يافته و به گمان بسيار چون همه آثار وي به زبان فارسي است، مي توان نتيجه گرفت كه در قونيه زبان فارسي زبان عرفان و ادب و سياست بوده است. پس در آن وادي نيز فرهنگ ايراني جاري و ساري بوده است. با اين حساب مي توان گفت كه چون در قرن هفتمي هجري در دوره بالندگي مولانا بلخ بخشي از ايران آن زمان بوده و قلمرو اسلامي قونيه فرهنگ ايراني داشته است، مولوي يك شخصيت ايراني است.
کدام یک از ملتهای افغان، ایرانی و ترک می توانند ادعا کنند که مولوی بدانها تعلق دارد؟ مولوی که خود ادعا می کند هم ترک است و هم ایرانی:
گفتم ز کجایی تو، تسخر زدو گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
براي مولوي دشوار است كه بنماياند كجايي است و در پاسخ به كجايي حيران ميشود از اين بديهياتي كه ميپرسند. ميفرمايد كه نيمي از او از فرغانه است (جهان ايراني) و نيمي ديگر از تركستان (جهان ترك). به نوشته مولف حدود العام من المشرق الي المغرب، «فرغانه درِ تُركستان است». اكنون دره فرغانه بين ازبكستان و تاجيكستان و قرقيزستان در آسياي مركزي است و شهر فرغانه در قلمرو سياسي ازبكستان است. فرغانه آخرين نقطه ماوراء النهر يا آسياي مركزي است و در همسايگي استان خود مختار سين كيانگ اويغور چين قرار دارد. سين كيانگ كه استقرار گاه سكونت تركان اويغور است، تركستان(يا تركستان چين) ناميده ميشود كه در برابر تركستان روس(آسياي مركزي كنوني) قرار دارد. از فرغانه بسوي غرب جهان ايراني آغاز مي شود. بنابراين مولوي به جهان ترك و جهان ايراني تعلق دارد و از هر دو متاثر شده است. به گفته محمود كاشغري(380-477 هجري) در اثر معروف خود به نام «ديوان لغات الترك»، «ترك بدون كلاه و فارس بدون ترك قابل تصور نيست». بدين مفهوم ترك و فارس لازم و ملزوم يكديگرند.
آوردهاند که سه دوست دیرین با هم از بیابانی میگذشتند. هنگامی که شب فرا میرسد، دوستان تصمیم میگیرند در پناه درختی تنومند شب را به صبح برسانند. شبا هنگام برای در امان ماندن از شبیخون و خطر دزدان و راهزنان، تصمیم میگیرند که هر کدام به نوبت یک سوم شب را بیدار مانده و پاسداری دهند. قرعه میاندازند. یکی از آنها که مردی خراط بود در نوبت نخست به پاسداری مینشیند و دو دیگر به خواب میروند. مرد خراط برای غلبه بر بی خوابی، از خورجین خود وسایل خراطی را بیرون می آورد و به ساختن عروسکی چوبین، خود را سر گرم میکند. هنگامی که ساخت عروسک چوبی به پایان میرسد و خواب بر او غلبه میکند، نفر بعدی را بیدار می کند تا کشیک خود را انجام دهد. نفر دوم مردی درزی(خیاط) بود. او از مرد خراط میپرسد که برای جلوگیری از خواب چه کرده است؟ خراط ماجرا را بازگو می کند. مرد درزی میگوید که عروسک چوبی را به او بدهد تا او هم برای دوختن لباس برای عروسک، خود را مشغول کند. مرد درزی تا نیمههای شب با وسایلی که در خورجین به همراه داشت برای عروسک لباسی زیبا میدوزد و هنگامی که خواب بر او غلبه میکند، نفر سوم را بیدار میکند.
نفر سوم عارف و زاهدی وارسته بود و به سخنی دیگر مرد خدا و پرهیزکار. مرد درزی ماجرا باز میگوید و عروسک چوبی را به او مینمایاند. دوست عارف و مرد خدا، دستنمازی میگیرد و تا برآمدن خورشید به دعا و نماز سپری میکند. پیش از برآمدن خورشید، دوگانه (نماز صبح) میگزارد. هنگامی که نخستین پرتوهای خورشید از افق سر میزند، مرد خدا بر سر سجاده نماز از خدا میخواهد که بر این عروسک روح بدمد. از آنجایی که او مرد خدا و پرهیزکار و عابد و زاهد بود، خدای دعای او را استجابت کرده و روحی در عروسك او دمیده میشود و عروسک جان میگیرد. دو همراه دیگر نیز از خواب بیدار میشوند و میبینند که عروسک آنها به موجودی زنده تبدیل شده است.
هر کدام تصاحب این فرزند تازه جان گرفته را طلب می کنند. از همه پیشتر خراط میگوید که اگر من این چوب را نتراشیده بودم، شما نمی توانستید برای او لباس بدوزید. مردر درزی میگوید که اگر من برای او لباس ندوخته بودم، این عروسک قطعهای چوب میبود. نفر سوم که مرد خدا بود گفت که اگر من دعا نمیکردم و در او به اذن خدای تعالی روح دمیده نمیشد که جسمی بی جان بود. پس این موجود از آن من است. بدین نمط هر سه درگیر یک مباحثه و مناقشه شدند که دوستی آنها را به مخاطره افکنده بود. شما چگونه می اندیشید و کودک را لایق کدام یک از این دوستان می دانید؟ پاسخی درخور و مستدل بدهید.
جلال الدین در شهر بلخ زاده شد. در ایام کودکی هم در او بارقه هایی از نبوغ و اندیشه دیده می شد. حمله مغول در 616 هجری و مناقشه پدرش بهاء ولد با امام فخر رازی که مردی فلسفی بود، ناگزیر عرصه را بر بهاء ولد تنگ کرد و او رخت سفر بر بست. تا این سن جلال الدین در فضایی ایرانی با زبان و ادب و فرهنگ فارسی رشد کرده است و خمیر مایه پندار و گفتار و اندیشه اش در جهانی ایرانی شکل گرفته است. هنگامی که طفل با خانواده مهاجرت میکند، جهان اندیشه و تفکر او با همان جهان بینی خانوادگی شکل میبندد. مقصد نهایی آنان در قلمرو رومیه (روم شرقی، که اکنون ترکان در آن نشیمن گرفته اند). در آنجا در دوره بلوغ و میانسالی و کهنسالی، زبان ادبی و دیوانی مردم فارسی است و جهان، جهانی ایرانی. به همین سبب همه آثار مولانا به زبان فارسی است. اثر هر متفکر و نویسنده و شاعر و فیلسوف برای عرضه به همان زبانی است که در آن جوامعی که او زندگی می کند. حتی نام هر یک از پادشاهان این دیار هم فارسی است.
اکنون مولوی شهرتی جهانی یافته است و آن سه دوست در کسوت سه کشور میخواهند آن را تصاحب کنند. افغانها(که در آن زمان کشوری به نام افغانستان وجود نداشت و قلمرو شرقی ایران زمین بود) میپندارند که چون جلال الدین مولوی در شهر بلخ بدنیا آمده و تا 12 سالگی در آنجا بوده و زیسته و بود و باش او بلخ بوده، پس افغانی است. ایرانیان بر این باورند که زبان فارسی به جهانی ایرانی تعلق دارد و هر بزرگ و عارف و شاعر و متفکری که به زبان فارسی سروده و نوشته است، به این جهان و در نهایت به ایران تعلق دارد. دوست سوم ترکها هستند که می گویند دوران بالندگی و شکوفایی و همه بهترین سالهای مولانا در فضای ترکیه کنونی سپری شده است، پس مولوی به ترکیه تعلق دارد.
حال این ستاره درخشان عالم عرفان و معرفت و انسانیت و بزرگی به کدام یک از این دوستان میرسد؟ ستاره كه شد در آسمان است، از هر كجاي اين قلمروهاي ياد شده كه به آن ستاره درخشان نگريسته شود در بالاي سر همه باشندگان اين قلمرو ديده مي شود. اين ستاره جاويدان علم و ادب و معرفت و عرفان اينجاست در بالاي سر همه و به همه ما و جهانيان تعلق دارد. اين ميراثهاي مشترك را براي نزديك شدن به يكديگر بكار بگيريم و آن را پاس بداريم.