عوامل استقرار و استمرار حاکمیت طالبان و چشمانداز آینده
پس از سقوط جمهوریت و تسلط گروه طالبان بر افغانستان، این جنبش از لحاظ سیاسی و حکومتداری، آمادگی لازم را برای اداره افغانستان نداشت. از لحاظ نظامی نیز جنگجویان طالبان، تجربه و نظام نهادهای ملی، مانند ارتش و پلیس را هرگز کسب نکرده بودند.
با همین نگاه بود که در ابتدای امر، ثبات، دوام و پایداری حاکمیت طالبان در افغانستان پسا 2021، یک امر متزلزل و غیر مطمئن به نظر میآمد و برخی کارشناسان چشمانداز بقای حکومت طالبان را کوتاه مدت ترسیم میکردند. اما برخلاف انتظار، حاکمیت طالبان با سرعت لازم در افغانستان استقرار یافت و تا حدودی تثبیت شد.
در این نوشته «عوامل استقرار» و «عوامل استمرار» حکومت طالبان در افغانستان بررسی شده است.
مطالعات شرق/
ولیالله مرادیان*
مقدمه
فروپاشی نظام جمهوریت در افغانستان و پیروزی مجدد طالبان، یک اتفاق ساده نیست، بلکه بایستی بهعنوان یک پدیده جدی و دارای تبعات در سطح افغانستان، منطقه و بینالملل در نظر گرفته شود. هرچند که مسایل امنیتی و نظامی در پیروزی طالبان نقش غیر قابل انکاری داشت، اما تعاملات و دیگر متغیرهای سیاسی در سطح منطقه و بینالملل، بهعنوان فاکتور اصلی در پیروزی طالبان، ایفای نقش کرد. مقیاس و وسعت این تحولات و متغیرها، در حدی بود که نظام جمهوریت در افغانستان، قادر نشد آن را به نفع خود مدیریت کند و یا از تبعات آن مصون بماند. در چنین وضعیتی، پیروزی طالبان به یک امر حتمیالوقوع و سریع تبدیل شد.
با وجود این، گروه طالبان از لحاظ سیاسی و حکومتداری، آمادگی لازم را برای اداره افغانستان نداشت. از لحاظ نظامی نیز، جنگجویان طالبان، تجربه و نظام نهادهای ملی، مانند ارتش و پلیس را هرگز کسب نکرده بودند.
با همین نگاه بود که در ابتدای امر، ثبات، دوام و پایداری حاکمیت طالبان در افغانستان پسا 2021، یک امر متزلزل و غیر مطمئن به نظر میآمد. اما برخلاف انتظار، حاکمیت طالبان با سرعت لازم در افغانستان استقرار یافت و تا حدودی تثبیت شد.
در این نوشته «عوامل استقرار» و «عوامل استمرار» حکومت طالبان در افغانستان بررسی شده است.
بخش اول: عوامل استقرار حاکمیت طالبان
با سپری شدن بیش از دو سال از حاکمیت طالبان، بسیاری از فرضیهها و پیشبینیها، باطل شد و همزمان، نقش تعیین کنندۀ برخی از فاکتورها در راستای استقرار و تثبیت حاکمیت طالبان، به اثبات رسید. با این نگاه عوامل و فاکتورهایی که در استقرار و تثبیت حاکمیت طالبان تاکنون نقش داشتهاند، عبارتند از:
جلوگیری از اختلافهای درون گروهی
در آغاز تسلط و حاکمیت مجدد طالبان در افغانستان، پیشبینیهای تحلیلگران و مخالفان طالبان این بود که میان جناحهای مختلف طالبان، در فرآیند توزیع قدرت و تقسیم امتیازهای سیاسی، اختلافهای ویرانگر بهوجود خواهد آمد. در آن زمان، نگارنده این متن، به این باور بود که در خصوص اختلافهای جناحی طالبان در رسانهها مبالغه میشود و تحلیلگران نباید تحت تأثیر فضای رسانهای و انتزاعی قرار گیرند. از دیگر سو، بسیار واضح بود که رهبران جهادی مخالف طالبان، در این موضوع کاملاً قیاس به نفس میکردند و الگوی اختلافهای داخلی رهبران جهادی را در دهه هفتاد خورشیدی، بهعنوان یک الگوی غالب در نظر میگرفتند و معتقد بودند که این الگوی تجربه شده، طالبان را نیز چندپاره خواهد کرد. در حالی که مقتضیات هر زمان و انسانهای هر دو دوره، تفاوتهای خاص خود را دارند، همان طور که هر تحول سیاسی، متغیرهای خاص خودش را دارد.
البته نمیتوان وجود زمینههای اختلاف را در میان گروههای مختلف طالبان بهکلی انکار کرد ولی این حقیقت را نیز نباید انکار کرد که دقیقاً درس گرفتن از اختلاف دهه هفتاد در میان مجاهدین، تبدیل به عامل نگهدارندۀ حکومت طالبان از سال 1400 تا کنون شده است. با همین نگاه است که یک باور ذهنی در میان تمام افراد و هواداران طالبان به وجود آمده است که در گفتگوهای عمومی رهبران و افراد عادی طالبان بهعنوان یک جمله حکیمانه بازگو میشود و آن این است که: «مجاهدین در دهه هفتاد اختلاف کردند و نابود شدند، ما اختلاف نمیکنیم تا نابود نشویم.»
با این نگاه، میتوانیم بگوییم که یکی از عوامل بسیار اساسی که تاکنون باعث تثبیت حاکمیت طالبان شده است، حفظ اتحاد و جلوگیری از اختلافهای درون جناحی در حکومت طالبان است.
ایجاد امنیت نسبی توسط حکومت طالبان
دادههای مطالعات جامعهشناسی جنگ و روانشناسی جمعی در افغانستان، یک نکته را به خوبی اثبات میکند که عموم مردم افغانستان از «جنگ و خشونت» به کلی خسته و بیزارند.
انتظار عمومی آن بود که با تشکیل نظام جمهوری و حمایتهای بینالمللی، امنیت عمومی در افغانستان برای همیشه برقرار شود، اما بنابه هر دلیلی، نظام پیشین نتوانست امنیت عمومی را در افغانستان تأمین کند. برعکس، حکومت طالبان، بهرغم اعمال محدودیت بر آزادیهای عمومی، توانست امنیت عمومی را در افغانستان تأمین کند. این وضعیت هم باعث افزایش اعتماد به نفس طالبان و هم باعث جلب حمایتهای عمومی از حاکمیت طالبان شد و به سهم خود، تأثیر بسیار جدی در تثبیت حاکمیت طالبان به جا گذاشت.
حمایت قومی از حکومت طالبان
قدرت سیاسی در هر جامعهای مختصات خاص خود را دارد. درک درست از مختصات قدرت در افغانستان، در فهم دقیق از تحولات سیاسی این کشور نقش تعیین کننده دارد. مطالعات و تجربیات سیاسی در افغانستان بهخوبی اثبات میکند که قدرت سیاسی در افغانستان ماهیت قومی دارد. از دهه دوم 1300 خورشیدی، همزمان با رشد اندیشههای ناسیونالیستی در منطقه از جمله اندیشۀ پانترکیسم در ترکیه، حاکمان وقت افغانستان تلاش کردند تا حاکمیت سیاسی خود را با محوریت قومی و نژادی در افغانستان تقویت و تثبیت کنند. هرچند که این نوع سیاست اختلافهای قومی شدیدی را در افغانستان بنیان گذاشت ولی میان قدرت حاکم و قوم پشتون، یک نوع وحدت و یگانگی خاص بهوجود آورد. از این روست که تمام دوره حکومت ظاهرشاه و داوودخان به مثابه دوره اقتدار مطلق سیاسی قوم پشتون به حساب میآید و تحولات نیم قرن اخیر مخصوصاً دو دهه نظام جمهوریت، به مثابه افول قدرت سیاسی قوم پشتون، محسوب میشود. این که حتی برخی نسل جوان و روشنفکر سکولار پشتون از حکومت طالبان حمایت میکنند، ریشه در همان حس نوستالوژیک پشتونها نسبت به حاکمیت مطلق پشتونها در دوره نادرشاه، ظاهرشاه و داوودخان دارد. نخبگان پشتون، طالبان را به نحوی احیا کنندۀ اقتدار مطلق و تاریخی پشتونها میدانند.
ذکر این موضوع تنها یک یادآوری تاریخی و یا صرف بیان یک موضوع تئوریک نیست، بلکه عامل اصلی تحولات سه دهه اخیر و فاکتور مؤثر برای تثبیت حاکمیت طالبان است. برای نمونه در دهه هفتاد خورشیدی، حکومت برهانالدین ربانی، در نزد نخبگان پشتون، بهمثابه انحراف تاریخ و انتقال قدرت سیاسی از پشتونها به تاجیکها تلقی میشد و شعلهور شدن جنگ داخلی میان گلبدین حکمتیار رهبر حزب اسلامی با جمعیت اسلامی، نیز ریشه در همین موضوع و در همین نگاهها داشت. از این جهت حکومت برهانالدین ربانی، هیچ ریشه، جایگاه و تعلق خاطری در میان پشتونهای سنتی افغانستان نداشت تا از آن حمایت و یا محافظت کنند. به همین دلیل، گروه طالبان از میان مردمان روستایی پشتون از مناطق دوردست افغانستان برخاستند و حکومت ربانی را ساقط کردند. در دوره حکومت حامد کرزی و اشرف غنی نیز به دلیل اصل مشارکت سیاسی در نظام جمهوری، قدرت سیاسی در میان اقوام مختلف به طور نسبی توزیع شد و اقتدار مطلق پشتونها از بین رفت. لذا این نظام با آن حس نوستالوژیک و خاطرۀ تاریخی پشتونها از اقتدار دوره ظاهرشاهی، هیچ مطابقت و قرابت نداشت و به همین دلیل پشتونهای قبایل در جنوب و شرق افغانستان از نظام جمهوری، حمایت نکردند و دوباره گروههای سنتی و روستایی طالبان در آن مناطق قدرت گرفتند و سرانجام با سقوط نظام جمهوری، حکومت اقتدارگرای پشتونی را با حاکمیت مجدد طالبان و بدون مشارکت دیگر اقوام و مذاهب، روی کار آوردند.
نکتۀ بسیار قابل توجه این است که این حکومت اقتدارگرای پشتونی نه تنها مانند سه دهه گذشته در مناطق قبایلی، دشمن و مخالف ندارد، بلکه عقبه استراتژیک و حمایتی طالبان در میان آن قبایل سنتی و روستایی است و بقای طالبان ریشه در خاک همان مناطق دارد. توجه به این نکته، در فهم چگونگی روند تحولات امروز و فردای افغانستان، بسیار مؤثر و کارساز است. دلیل این که گروه داعش نتوانست مانند گروه طالبان در میان این مناطق روستایی پشتون، ریشه بگیرد، دقیقا ریشه در همین نگاه پشتونها به قدرت و قرائت آنان از قدرت سیاسی دارد. به باور پشتونها، حکومت طالبان باعث اقتدار مطلق پشتونها و تقویت اقتدار شاهانۀ پشتون میشود ولی خلافت داعش، ممکن است قدرت مطلق پشتونها را در یک امپراطوری اسلامی دیگر، هضم و جذب کند. بنابراین، یکی از عوامل تثبیت حاکمیت طالبان، حمایت قومی از حکومت طالبان است.
ضعف مخالفان سیاسی و نظامی طالبان
در آغاز حاکمیت مجدد طالبان، شکلگیری جبهه مقاومت نظامی قدرتمند با الگوگیری از مقاومت نظامی احمد شاه مسعود در کوهپایههای پنجشیر و شمال افغانستان، یک امر بسیار محتمل بود و تثبیت حاکمیت طالبان را با سؤالات جدی مواجه کرده بود. اما زمان ثابت کرد که بسیاری از رهبران جهادی سابق، جایگاه گذشته را در خاطره و ذهن مردم افغانستان ندارند و قدرت بسیج عمومی را از دست دادهاند. به همان اندازه که شانس قدرتگیری و موفقیت مخالفان سیاسی طالبان روز به روز ضعیف شد، متقابلا شانس و فرصت مناسب برای تثبیت اقتدار و حاکمیت طالبان در افکار عمومی در افغانستان افزایش یافت.
از سوی دیگر، رشد گروه داعش خراسان در افغانستان، نیز یک مانع اساسی در برابر تثبیت حاکمیت طالبان محاسبه میشد ولی به دلیل عدم تعلق داعش به گروههای قومی و بومی افغانستان، طالبان بهراحتی توانست جلوی رشد و گسترش داعش را در میان قبایل بگیرد و نگذارد که داعش در افغانستان صاحب جبههای مشخص و جغرافیایی معین شود.
هرچند که هم داعش و هم جبهات مقاومت مخالفان طالبان، بهکلی از بین نرفتهاند، ولی در شرایط حاضر در حدی نیستند که تثبیت و استقرار حاکمیت طالبان را به این زودی با تهدید جدی مواجه کنند.
همسویی حکومت طالبان با نظم منطقهای
پیروزی نظامی منهای اقتدار سیاسی، هیچگاه باعث تثبیت حاکمیت سیاسی یک گروه نمیشود. چنان که پیروزی نظامی طالبان در دهه هفتاد خورشیدی، باعث تسلط نظامی طالبان بر افغانستان شد ولی باعث تثبیت حاکمیت سیاسی طالبان در افغانستان نشد. این امر بدان سبب بود که بجز پاکستان، امارت متحده عربی و عربستان هیچ کشور دیگری حاکمیت سیاسی طالبان را به رسمیت نشناخت.
اما در حاکمیت مجدد طالبان پس از خروج آمریکا، کشورهای منطقه به صورت جمعی اقدام به تعامل سیاسی و کنسولی با حکومت طالبان کردند و با اداره کابل بهعنوان یک دولت بهشیوه دوفاکتو وارد روابط سیاسی شدند. حتی دولت چین، رسما به کابل سفیر فرستاد و سفیر طالبان را با تشریفات رسمی پذیرفت.
با این نگاه، یکی از عواملی که نقش بسیار جدی در تثبیت حاکمیت طالبان داشت، تعامل منطقهای با حاکمیت طالبان بود. زیرا اقتدار و حاکمیت سیاسی یک امر دو سویه است و علاه بر اعتماد به نفس و اقتدار لازم، برای تثبیت خود نیازمند پذیرش و شناسایی اعمالی یا اعلامی کشورهای دیگر است. به همین دلیل است که قدرتهای نظامی حتی با تسلط کامل بر پایتخت یک کشور، بدون تعامل کشورهای منطقه، شانس تثبیت حاکمیت را پیدا نمیکنند.
با این رویکرد، تعامل کشورهای منطقه از یکسو باعث تثبیت حاکمیت سیاسی طالبان شد و از سوی دیگر مخالفان طالبان که عمدتا از بقایای نظام سابق افغانستان هستند، زمینه رشد و جبههگیری را در کشورهای منطقه علیه طالبان به دست نیاوردند.
با این نگاه، حکومت طالبان در تثبیت و استقرار حاکمیت سیاسی خود، بهشدت مدیون سیاست تعاملگرایانۀ کشورهای منطقه و همسایگان افغانستان است.
دلیل اصلی که کشورهای منطقه خصوصاً رقبای آمریکا در منطقه، با حکومت طالبان روابط تعاملگرایانه برقرار کردند، این است که طالبان از امنیتیسازی جغرافیای افغانستان علیه کشورهای منطقه خودداری کرد. تجربه نشان داده است که هرگاه خاک افغانستان چه توسط قدرت حاکم و چه توسط حضور یک قدرت بیگانه، برای کشورهای منطقه تبدیل به تهدید امنیتی شود، کشورهای منطقه به یک آلترناتیو جدید برای اداره کابل فکر میکنند. به احتمال زیاد طالبان در سنجشگری سیاسی خود این قاعده تاریخی را در نظر گرفته است. به هرترتیب، تعامل همه جانبۀ کشورهای منطقه و همسایگان افغانستان با طالبان، در تثبیت و استقرار حاکمیت طالبان نقش اساسی داشته است.
بخش دوم: عوامل استمرار حاکمیت طالبان
تثبیت و استقرار حاکمیت طالبان در افغانستان، دلالت تام بر استمرار حکومت طالبان ندارد. زیرا حاکمیت نظام جمهوری نیز در افغانستان از لحاظ حقوقی یک امر تثبیت شده بود و از لحاظ ساختاری نیز از استقرار لازم برخوردار بود. با وجود این، نظام تثبیتشده و رسمی جمهوری اسلامی در افغانستان استمرار و دوام نیافت. با این نگاه، حکومت طالبان علاوه بر عوامل تثبیت کننده، نیاز مبرم به عواملی دارد که مسیر را برای استمرار و تداوم آن نیز هموار کند. سه عامل مهم میتواند باعث استمرار حکومت طالبان در افغانستان شود:
سیاست بیطرفی واقعی
نخستین چیزی که دوام و استمرار حکومت طالبان را تهدید میکند بازی رقابت میان قدرتهای بزرگ است. تجربه تاریخی نشان میدهد که افغانستان از گذشتههای دور نقش حایل و یا عایق را میان بازیگران رقیب در سطح بینالملل داشته است. کشورهایی همانند افغانستان، که این گونه نقش را بر عهده دارند معمولا زمانی محل مناقشه و جنگ قرار میگیرند که یا خود میزبانی یکی از قدرتهای رقیب را در خاک خود قبول کنند یا یکی از قدرتهای رقیب آن خاک را به زور اشغال کند و آن جغرافیا را به برج دیدبانی برای رصد فعالیت کشورهای همسایه و رقیب تبدیل کند. اشغال افغانستان به دست شوروی سابق و بعدا توسط آمریکا دو نمونۀ واقعی برای این فرضیه بوده است.
با این که افغانستان، تا حد زیادی دیگر آن نقش حایل در بازیهای بزرگ دوره استعمار را ندارد، همچنان بیش از گذشته در معرض این خطر قرار دارد که به محل منازعه و میدان جنگ قدرتهای رقیب تبدیل شود. دلیل این تهدید این است که در زمان پسااستعمار و دوره رقابتهای تسلیحاتی، قدرتهای بزرگ بنا به هردلیلی نیازمند به «میدان جنگ» هستند. در این وضعیت، معمولا کشورها و دولتهای با حاکمیت ضعیف و دارای مناقشات داخلی، بهعنوان میدان جنگ برای رقبای بزرگ در نظر گرفته میشوند. از این نوع دولتهای ضعیف، با تعبیر«دولتهای ورشکسته» یاد میشود که توان حفاظت از کیان و موجودیت خود را ندارند. افغانستان در نیم قرن اخیر نمونۀ کاملی از این وضعیت بوده است.
شواهد، بیانگر آن است که حتی با حکومت جدید طالبان، افغانستان همچنان بهعنوان یک کشور از هر لحاظ ورشکسته محسوب میشود و خطر تبدیل شدن آن به میدان جنگ رقابتی همچنان پا برجاست. حکومت طالبان برای رهایی از این خطر محتمل، دو راهبرد را باید در پیش گیرد.
نخست این که مانند دوره ظاهرشاه، در قبال رقابتهای بزرگ جهانی حالت «بیطرفی نسبی» را در پیش گیرد. زیرا افغانستان از لحاظ اقتصادی توانایی سیاست بیطرفی کامل را ندارد.
دوم این که در عین حالی که افغانستان در قبال رقابتهای بزرگ بینالمللی حالت بیطرفی نسبی را در پیش میگیرد، بهگونه بسیار ملایم با در پیش گرفتن دیپلماسی اقتصاد محور، خود را در نظم منطقهای ادغام کند.
هرچند که انتخاب و اجرای این دو راهبرد، کاری بسیار سخت و دشوار است ولی برای نجات افغانستان و استمرار حکومت طالبان یک امر حیاتی و الزامی است. اگر حکومت طالبان در اجرای این راهبرد موفق شود، بدون شک، استمرار خود را تضمین خواهد کرد.
تشکیل دولت فراگیر
دومین مسئلهای که بهطور بالقوه استمرار و تداوم حکومت طالبان را به چالش میکشد، انحصار قدرت و یا عدم توزیع قدرت سیاسی است. در تئوری فلسفه سیاسی، ماهیت قدرت بهگونهای است که تمرکز و انحصار آن حتی اگر با هدف حفاظت از آن باشد، بازهم تباهی قدرت را بههمراه دارد. علاوه براین، افغانستان پسا جهاد، مختصات خاص خود را دارد. مطابق این مختصات، انحصار قدرت و عدم توزیع آن میان حکومت و بازیگران داخلی، باعث میشود که این بازیگران در ساختار سیاسی جدید جذب نشوند و برای بقا به دامن برخی کشورهای مخالف طالبان در منطقه و جهان پناه ببرند و در آنجا بهعنوان یک اهرم فشار و یا بهعنوان نیروی بدیل طالبان، ذخیره و محافظت شوند. این نیروهای ذخیره، در وقت و زمان مناسب، استمرار حکومت طالبان را با مانع جدی روبرو میکنند، چنان که حکومت کنونی طالبان نیز خود نتیجه طی شدن همین روند در تحولات سه دههی اخیر افغانستان است.
با این نگاه، اگر حکومت طالبان بتواند با یک سنجشگری واقعبینانه، زمینه توزیع نسبی قدرت سیاسی را با مشارک معنادار تمام اقوام و مذاهب مختلف افغانستان، فراهم کند، بدون تردید موانع اساسی را برطرف و راه را برای استمرار حکومت طالبان، هموار خواهد کرد.
تأمین عدالت و رفاه اجتماعی
برخلاف کشورهای توسعه یافته، افغانستان یک کشور سنتی و بسته است. بنابراین، بسیاری از الگوهای گذشته همچنان پابرجاست. حکومتهایی که با قوه قهریه روی کار میآیند معمولا برای مشروعیت و بقای خود یک گفتمان مشخص را در پیش میگیرند. برای نمونه امانالله خان بهعنوان یک شاه تجددگرا، چون از جانب پدر بهعنوان ولیعهد تعیین نشده بود و حتی متهم به قتل پدر بود، مسئله استقلال افغانستان را در اولویت قرارداد و این گونه افکار عمومی را به حمایت از حکومت خود جلب کرد. حبیب الله خان دوم (حبیب الله کلکانی تاجیک تبار معروف به بچه سقا)، به تعبیری با همکاری انگلیس، حکومت تجددگرای امانالله خان را ساقط کرد و با قوه قهریه رویکار آمد. او برای حفظ مشروعیت و بقای حکومت خود، امان الله خان را کافر خواند و به خود لقب «خادم دین رسول الله» را داد و تمام قوانین موضوعه و اصلاحات مدنی امان الله را لغو کرد و حتی درهای مدارس را بست و آموزش دختران را مخالف شریعت خواند و آنان را از درس خواندن ممنوع کرد. از آنجا که حبیبالله کلکانی پس از تأسیس افغانستان امروزی، تنها فردی خارج از قومیت پشتون بود که قدرت را به دست گرفته بود، نخبگان پشتون این نوع انتقال قدرت و حاکمیت را به غیر از قوم پشتون، به عنوان تباهی و نابودی تمام افغانستان در میان قبایل پشتون، تبلیغ کردند. لذا نادرشاه پس از آن که قدرت را با قوه قهریه از حبیب الله پس گرفت، برای کسب مشروعیت و بسیج افکار عمومی اقوام پشتون در حمایت از خود، گفتمان «نجات افغانستان» را مطرح کرد و خود را «ناجی افغانستان» لقب داد و نامهای بسیاری از روزهای تاریخی و نهادهای ملی را با پسوند «نجات» تغییر داد و جشنهای تاریخی و سلطانی را با نام«جشن نجات ملی» در افغانستان پایهگذاری کرد.
این نکات تاریخی به این دلیل ذکر شد که این الگوهای سنتی تاکنون در افغانستان پابرجا و تعیین کننده است. به همین دلیل است که شورای ملی بهعنوان یک نهاد حقوقی، هیچگاه نتوانست نقش و جایگاه لویه جرگه سنتی را به دست بیاورد. با الگوگیری از الگوهای گذشته است که حکومت طالبان پس از تسلط قاهرانه بر افغانستان برای تأمین مشروعیت و بقای خود پس از ساقط کردن نظام و دموکراسی غربی در افغانستان، «گفتمان شریعتگرایی» را برای بسیج افکار عمومی در پیش گرفته است. اما مشکل اینجاست که مردم افغانستان خود مردمان متعبد و دینگرا هستند و جامعه افغانستان به خودی خود، یکی از دینمدارترین جوامع، در منطقه است. از این رو افغانستان، مانند دهه هفتاد و اشغال افغانستان توسط ارتش شوروی و اندیشه مارکسیستی در خطر جدی بیدینی نیست تا گفتمان سخت شریعتگرایی طالبان بتواند بهعنوان یک گفتمان عمومی و نجاتبخش، افکار عمومی را بسیج و بهسوی خود جلب کند.
با این نگاه، مسئله ملی و بحران ملی امروز در افغانستان دو مسئله «بیعدالتی و فقر» است. بنابراین، اگر طالبان بتواند «تأمین عدالت اجتماعی» و «مبارزه با فقر» را در پیش گیرد و آن را صادقانه در تمام تاروپود جامعه جستجو و اجرا کند، با سرعت تعجبآور، تمام افکار عمومی و حمایت عمومی را در راستای استمرار حکومت خود بسیج خواهد کرد. جامعهای که از بیعدالتی و فقر مطلق، رنج میبرد، بدون شک با تمام توان از حکومتی حمایت خواهد کرد که صادقانه در راه اجرای عدالت اجتماعی و مبارزه با فقر تلاش کند.
سخن نهایی
واقعیت این است که مردم افغانستان دیگر از جنگ و منازعه خسته و بیزار شدهاند. استقرار حاکمیت طالبان و جایگاه نداشتن مخالفان سیاسی طالبان در میان مردم افغانستان، بیش از هر چیزی با این موضوع روانشناختی و اجتماعی، رابطه دارد.
واقعیت دیگر اینکه، مردم افغانستان آنچنان در فقر و فلاکت گرفتار آمدهاند که بیش از ایدهها و ارزشهای دموکراتیک، به «کار و نان» میاندیشند. مردم افغانستان در چنین شرایطی، عدالت را با همان مفهوم افلاطونی و با همان معیار «توزیعی» میشناسد.
در چنین وضعیتی اگر حکومت طالبان بتواند زمینههای تأمین کار و نان را با عدالت نسبی برای مردم فراهم کند، در میان تمام سلسلهحکومتهای تاریخ افغانستان بهعنوان یگانه حکومت «عدل و رفاه» شناخته خواهد شد که در این صورت، در میان مدت، بخش زیادی از مردم از استمرار این نظام حمایت خواهند کرد و بخشی دیگر هم انگیزه جدی برای مخالفت نخواهند داشت. در این شرایط، جایی برای حضور موثر مخالفانِ نشاندارِ طالبان هم باقی نخواهند ماند.
انتهای مطلب/