«مقاومت دوم» هنوز که هنوز است و بیش از یکسال از حیات آن میگذرد، در خلا روایتِ بیتناقض بهسر میبرد و این خلا موجب میشود رفتارهای مبهم و دوگانهای از خود بروز دهد. در جغرافیای افغانستان، «عمل» پیوسته بر «نظر» تقدم بوده است و این نکته باعث میشود کارگزارانِ سیاسی پیش از آن که بدانند، عمل کنند. آنان درست در لحظهای به آگاهی میرسند، که کار از کار گذشته است. نتیجه چنین رویکردی، فقدانِ روایتی است که بتوان در پرتو آن چشمانداز آینده را ترسیم کرد. سرنوشت اسفبارِ جریانهای چپ سوسیالیستی، راستِ اسلامی و غیره در افغانستان را میتوان افزون بر عوامل دیگر، با توجه به فقدان فرهیختگی و چارچوبِ نظری واقعبینانه تحلیل کرد.
مطالعات شرق/
خیامآبادی*
رفتارها در کشور افغانستان عمدتاً در غیابِ «اندیشه» رخ میدهد. مردم این مرز و بوم کمتر به محتوا و پیامدِ آنچه که انجام میدهند، میاندیشند. شاید یکی از دلایل آن را بتوان در سیطره احساسات در جوامع شرقی، بویژه اسلامی ردیابی کرد. همچنان که فقدان اندیشه، رفتارهای فردی ما را در هم پیچیده است. احزاب، حرکتهای اجتماعی، سیاسی و نظامی نیز از گزند فقدان اندیشه در امان نبودهاند. از اینجا است که پیروزی هر حرکتی یا غلبه هر گروهی - طیِ چند دهه اخیر- آغاز یک بحرانِ تازه بوده است. سالها است چرخه خشونت در این جغرافیا شاید به دلیل فقدانِ خردمندی سیاسی از حرکت باز نایستاده است.
به یزدان که گر ما خرد داشتیم - کجا این سرانجام بد داشتیم (فردوسی)
یکی از ضروریّات تفکّر این است که هر تفکّری، خود را به اصول تفکّر وابسته بداند. تفکّر زمانی اعتبار دارد که از این اصول – که اصول بدیهی و انسجامبخش نامیده شده است - تخطی نکند. تفکّر بیاصول، فاقد انسجام درونی است و از اینرو، به سادگی میتواند در دامِ تناقض و دوگانگی گرفتار شود. معنای تناقض در این سیاق غیر از معنایی است که معمولاً در منطق صوری، و با شرایط محدودکننده مطرح میشود. تناقض در این جا به معنای مستعمل در عقل عرفی و رایجِ جامعه ما، به کار رفته است. فیالمثل، کردارِ کسی که منتقد سرسختِ نظام است و سپس به یکباره قبله عوض کرده و به سرباز سرسپرده آن مبدّل میشود، در عقلِ جمعی ما به تناقضآمیز بودن توصیف میشود. البته این در صورتی است که دلیلی موجه به سودِ این کار وجود نداشته و یا هم در جهات اصلی نظام مورد نظر تغییری به میان نیامده باشد. تناقض در این کاربرد، نوعی انحراف از آرمانِ سیاسی، و یا سیاستورزیِ بیقاعده است. وقتی عمل سیاسی از انسجام نظری و اصول اندیشیده شده ناشی نشود، بالطبع به تشتت و بیقاعدگی میانجامد.
با این مقدمه، کثیری از حرکتها و فیالجمله مقاومتِ دوم، به دلیل فقدانِ روایتِ فکری جامع و یکدست، گرفتارِ تناقضاتِ بزرگ هستند. برای توضیح این مدعا، کافی است به دلایلی که بعضاً از جانبِ گردانندگانِ سیاسی و فرهنگیِ مقاومتِ دوم مطرح میشود، نظر اندازیم. از باب مثال، یکی از کارگزاران سیاسی- فرهنگی این جریان در مقالهای با عنوان «ما و طالبان» به چرایی مقاومت در برابر امارتِ طالبان میپردازد و یکی از دلایل آن را، عدم تمکینِ طالبان به انتخابات و رای مردم میداند. کما این که گفته شده، از آنجاییکه طالبان جایگاهی برای انتخابات و مشارکتِ سیاسی مردم قایل نیستند، بایستی در برابر آنها ایستادگی کرد و دست به مقاومتِ پرهزینه نظامی زد.
این خواست که نقش مردم را نباید در مناسباتِ سیاسی، اجتماعی و غیره نادیده گرفت، اصولاً درست است و با ذهنیّت معاصر نیز همسویی دارد. با این وجود، درخواستِ مزبور با موانع و سوالهایِ متعددی روبرو است: نخست این که، طالبان بیش از آنکه یک نیروی مدرن باشد، گروهی بدوی است و طرح چنین خواستی از آنها، ماهیّت اصلی امارت آنها را نادیده میگیرد. نه تنها طالبان، بلکه بسیاری از مردم افغانستان هنوز با مدرنیزاسیون که اصولاً تحوّلی در ساحتِ اندیشه است، فاصله دارند. شما نمیتوانید نگرش یک اقلیّت انگشتشمار را بر کلیّت جامعه تعمیم دهید. چنین تعمیمی جز با توسل به اجبار ممکن نیست و این خود به فصل تازهای از خشونتها دامن خواهد زد. شاید یک راه کمهزینه این باشد که به طالبان بگوییم بفرمایید با امارت اسلامی خویش برای مشکلات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی جامعه راه حل عرضه کنید. بسیار محتمل است که برخورد با واقعیّتهای داخلی، منطقهای و جهانی، تیغِ ایدئولوژیِ طالبانی را کندتر کرده و اعتبار آن را زیر سئوال ببرد. تداوم بحران باعث میشود طالبان بپذیرد که یا روایتِ آنها از اسلام کژ و ناراست است، و یا هم مشی سیاسی و اجتماعی آنها نادرست بوده است.
وقتی مقاومتِ دوم بر تصاحبِ قدرت از طریقِ تغلّب اعتراض دارد، برای یک شهروند که دستِ کم برگههایی از تاریخ سیاسی صد سال اخیر افغانستان را مرور کرده است، این سئوال پیش میآید که کدام یک از حاکمیّتها در افغانستان از طریق مشارکتِ سیاسی مردم به میان آمده و به رای و اختیار مردم ارزش گذاشته است؟ برگزاری جرگهها همیشه ابزاری بوده که دولتها با آن به ماهیّت استبدادی خویش روپوشِ دموکراتیک دادهاند و از اینرو، جرگه به عنوان پدیده اکثراً حاضر در مناسباتِ سیاسی - تاریخی ما بیش از یک ابزار عمل نکرده است. بدینسان، پرسش این است که آیا دولت اسلامی به رهبری صبغتالله مجددی و برهانالدین ربانی که بسیاری از مهرههای موجود در مقاومت دوم از کارگزارانِ اصلی آن بودند، بر اساس رای مردم بنا یافته بود؟ استناد به برگزاری شورای اهل حل و عقد در پیشاور ناروا است. زیرا این شورا نه تنها مظهر اراده مردم افغانستان نبود، چون اعضای آن از طرف مردم انتخاب نشده بودند؛ بلکه به یک معنا، مکانیسمی بود در جهتِ نادیده گرفتنِ رای و اراده مردم.
حال وقتی تاریخ افغانستان سرشار است از نادیده گرفتنِ مردم در مناسبات سیاسی، چرا باید صرفاً طالبان را متهم ساخت و سپس خود را به عنوان بخشی از این تاریخ، تبرئه کرد. من کاملاً موافق هستم که بیاعتنایی در برابر خواست و اراده مردم کاری است نادرست؛ بویژه در روزگار ما که رفتار تاریخ را بیشتر، ملتها تعیین میکنند تا اشخاص و افراد. مسأله من نه دفاع از کارنامه تاریکِ طالبان است و نه هم توجیه نادیدهگرفتنِ خواست و اراده مردم با استناد به رویه غالبِ تاریخی. مسأله این است که داوری دوگانه در قبال پدیدههای اجتماعی و تاریخی به تناقضگویی میانجامد؛ تناقضی که با دریغ، بنیاد روایتِ مقاومت دوم را فروبلعیده است. شما نمیتوانید خود را فراتر از اصولی که وضع کردهاید، قرار دهید. ژانپل سارتر وضعیّتی را که در آن فرد خود را فراتر از جامعه مینگرد، یکی از مصادیق خودبیگانگی توصیف میکند. حقیقتاً کسانی که خود بخشی از کارگزاران تاریخ بودهاند، نمیتوانند از میزان مسئولیتی که به آنها راجع میشود، شانه خالی کنند. به زبانِ دیگر، شما نمیتوانید تاریخ را در جایی که به زیانِ مخالفان سیاسی شما است برجسته کنید و در جاهایی که شامل حال خودِ شما میشود نادیده گیرید.
این مهم بیان شد تا نشان داده شود که کارگزاران روایتسازی مقاومتِ دوم با دو کِیل/پیمانه میسنجند و برخورد آنان با تاریخ بر این پایه استوار است که آیا به سودِ آنها است یا خیر. کارگزاران فرهنگی و سیاسی مقاومت، اگر روایتی منسجم، جامع و سنجیده از آن ارائه ندهند، اعتماد مردم فرومیریزد و در عوض، پرسشهایی قدعلم خواهد کرد که پاسخگویی به آنها با روایتی پریشان و معیوب ممکن نیست. همین اکنون، نه مفهوم «اسلام معتدل» روشن است و نه هم ماهیّت و قلمرو موضوعهایی چون حقوق بشر، حقوق زنان، ارزشهای اخلاقی و اجتماعی و غیره بهدرستی تعریف شده است. اسلامِ معتدل، معمولاً در میانه «افراط» و «تفریط» قرار میگیرد. برای درکِ اعتدالِ اسلامی، درکِ دو سوی افراط و تفریط ضروری است. حال باید دید که در دو سررشته افراط و تفریط چه گروههایی قرار دارند و در این میان، مؤلفهها و شاخصهای «اسلام معتدل» چیست. بدینسان، مسأله حقوق زن، حقوق بشر، ارزشهای اخلاقی و اجتماعی و غیره نیز نظیر شعارهای قرص و محکمی است که طی دو دهه پسین توسط کارگزاران مدنی با آبوتابِ تمام سر داده شد، بدون آنکه ماهیّت آنها فهمیده شود و یا از یک خاستگاه معرفتی مشخص مایه گرفته باشد.
«مقاومت دوم» هنوز که هنوز است و بیش از یکسال از حیات آن میگذرد، در خلا روایتِ بیتناقض بهسر میبرد و این خلا موجب میشود رفتارهای مبهم و دوگانهای از خود بروز دهد. واقعیّت این است که در جغرافیای افغانستان، «عمل» پیوسته بر «نظر» تقدم داشته و این نکته باعث میشود کارگزارانِ سیاسی پیش از آن که بدانند، عمل کنند. آنان درست در لحظهای به آگاهی میرسند، که کار از کار گذشته است. نتیجه چنین رویکردی، فقدانِ روایتی است که بتوان در پرتو آن چشمانداز آینده را ترسیم کرد. سرنوشت اسفبارِ جریانهای چپ سوسیالیستی، راستِ اسلامی و غیره در افغانستان را میتوان افزون بر عوامل دیگر، با توجه به فقدان فرهیختگی و چارچوبِ نظری واقعبینانه تحلیل کرد. این چرخه خبیثه سالها است که همچنان در این کشور باز تولید میشود. مقاومت در نبودِ روایت، عملی بیمعنی است و بیشتر به یک «شورش کور» شباهت دارد تا عصیانی خودآگاهانه و خوشعاقبت.
پیچوخم حوادث ما را نساخت بیدار - با سنگ برنیامد پهلو به خواب خوردن (بیدل)
پایان سخن
با این بیان، چنانچه مقاومت دوم در نظر دارد به عنوان بدیلی متفاوت و اطمینانبخش عرض وجود کند به نحوی که مردم و نخبگان بتوانند به آن امید ببندند و اطمینان یابند؛ لازم است تا چشمانداز تاریخی و چارچوبِ برنامه عمل خویش را طرح نموده و توضیح دهد. چنین کاری جز با اعتنا به علم و اندیشه و به تَبَعِ آن، علما و اندیشهگران - در جنبِ مسائل روزمره و رویدادهای نظامی- ممکن نیست. از اینرو، توسل به دانشمندان و اندیشهورزانِ حوزههای مختلفِ سیاسی، دینی، فرهنگی و اقتصادی اجتنابناپذیر است. کما اینکه، بدون یک نقشه راه اندیشیده شده که از قلمرو تحلیل دادههای تاریخی میگذرد، نمیتوان عملکردِ خویش را توجیه کرد. افزون بر آن، گفتگو با طرفهای مختلفِ سیاسی، و نیز ارائه طرحی برای خروج از دور باطل تاریخیِ که افغانستان در آن گرفتار است، بدون یک روایتِ منسجم و بیتناقض ممکن نیست.
انتهای مطلب/
*نویسنده افغانستانی و دانشجوی مقطع دکتری