فهم انتقادی از مسئله ملی طالبان، زمینه¬ساز آگاهی از ضرورت¬های جامعه ¬شناختی و سیاسی آینده این گروه و فرصت¬سازی برای مدیریت و هدایت «جریان¬های ضروری» به جهت¬های دیگر است. به ¬نظر می¬رسد که حتی در خوشبینانه¬ترین برآوردها نیز، می-بایست فرصت¬های راهبردی ناشی از این فهم انتقادی مورد توجه قرار گرفته و آگاهی-های ناشی از آن در جهت¬گیری¬ها، برنامه¬ها و رفتار سیاست خارجی ایران منعکس شده و مورد توجه کارگزاران قرار گیرد. به بیان دیگر، حتی در کمترین ارزیابی¬ها نیز، میبایست همواره مراقبت شود تا ایران، به «دیگری» هویتی طالبان تبدیل نشود! و زمینه پیچیده دیگری از تقابل راهبردی و هویتی در آن سوی مرزهای شرقی کشور پدیدار نگردد.
مطالعات شرق/
بهروز قزل*
درآمد:
همراه با قدرت گرفتن دوباره طالبان در افغانستان و به دست گرفتن سریع حکومت در کابل در هفتههای اخیر، موج کم سابقه تولیدات رسانهای و حجم گستردهای از ادبیات خبری و تحلیلی پیرامون این تحولات نیز روانه خبرگزاریها، رسانههای اجتماعی و نرمافزاهای اطلاع رسان شد. به یکباره، موجی از فیلمها و تصویرهایی که مردانی را سوار بر موتورسیکلت یا خودورهای خاکی، با محاسن بلند و نامرتب، سلاح به دست و با همان پوششهای خاورمیانهای (عربی/شرقی/اسلامی) نشان میداد، در برابرِ چشمان نگران و کنجکاو جهانیان به نمایش درآمد و حتی در یک آن، همهگیری ویروس کووید-19 نیز به دغدغه ثانویه جهان (پس از مسئله افغانستان) تبدیل شد. در این بین، فارغ از کم و کیف مناسبات داخلی و ابعاد اجتماعی حکمرانیِ دوفاکتویِ طالبان در دهه 1990، احتمالا آنچه در سال 2021 اصلیترین زمینه نگرانی «جهانیان» را تشکیل میدهد، نمایان شدن دوباره چهرهای است که از 20 سال پیش تاکنون، گروهی بزرگ از کشورهای پیشرفته جهان، با تمام امکانات برای محو و یا کمرنگ کردن آن تلاش کردهاند.
آنچه امروزه «جهان» از طالبان به ذهن سپرده است، بیش از هر چیز، با تحولات 11 سپتامبر 2001 و ادعای میزبانی و حمایت لجستیکی آنان از گروه القاعده ارتباط دارد. تحولاتی که در همان سال، منجر به لشگرکشی نخستین کشور قدرتمند و ثروتمند جهان (به همراه گروهی بزرگ از مؤتلفین) به چهارمین کشور فقیر جهان (در آن مقطع) شد و قرار بود، با ارمغان «صلح اهدایی» و تسری نشانههای فرهنگ و تمدن نوین، آفتاب مردم افغانستان، پس از دههها، در آسمان رفاه و امنیت درخشیدن گیرد و زمینههای برآمدن «تهدید افراطگرایی اسلامی» نیز برای همیشه برچیده شود. اما در همین چند روز اخیر، با خروج سراسیمه سربازان آمریکایی از افغانستان پس از دو دهه، به یکباره، اساس و انگارههای تمدن جدید از هم فروپاشید. کابوس ناامنی، خواب مردم این کشور را یک بار دیگر آشفته کرد و افزون بر آن، آینده سیاست و امنیت منطقه را نیز با تحولاتی پیچیدهتر از گذشته روبرو ساخت.
اما به راستی در افغانستان چه چیزی در حال روی دادن است؟ چرا جهان در برابر قدرتگیری دوباره طالبان سردرگم شده است؟ و آیا روندها و پدیدههایی وجود دارد که از چشم تحلیلگران پنهان میماند؟! این پرسشها، مواردی است که متن پیشرو هر چند به اختصار و از چشمانداز نظریههای پستمدرنیستی ملیگرایی، در صدد پاسخگویی به آن برآمده است.
به جای طرح مسئله؛ در افغانستان چه روی داد؟
برای طرح بهتر مسئله افغانستان و تجسم آنچه در هفتههای گذشته در این کشور رخ داده (و هم اکنون نیز در حال روی دادن است)، ترسیم چند صحنه کوتاه نمایشی از دو چشمانداز متفاوت راهگشا به نظر میرسد:
|
صحنه 1 (اردوگاه غرب) |
صحنه 2 (افغانستان پس از 2001) |
صحنه 3 (طالبان 2021) |
چشمانداز نخست (روایت غالب) |
به دنبال حمله تروریستی به برجهای دوقلوی تجارت جهانی در سال 2001، ارتش ایالات متحده به همراه نیروهای نظامی گروهی از کشورهای مهد دموکراسی و لیبرالیسم، با هدف مهار قدرتهای شیطانی، سرکوب تروریستها و نجات افغانستان و حتی همه مردم جهان، با پذیرش هزینههای هنگفت (چند تریلیون دلاری) و انگیزههای انسان دوستانه، راهی سرزمینهای دوردست شده و برای برقراری صلح و امنیت وارد کشور افغانستان شده است. |
مردمی که از فشارهای اجتماعی، سختگیریهای مذهبی، دشواریهای بینالمللی و نابسامانیهای اقتصادی در سرزمینی که بخشهای بزرگی از آن تحت حاکمیت گروهی از نیروهای مذهبی تندرو اداره میشود، به تنگ آمدهاند؛ در مقابل نیروهای نجات دهنده غربی آغوش گشوده و با کمال میل آماده شدهاند تا میزبانی الگوهای فرهنگ و تمدن «جدید» را پذیرفته و با حمایت ناجیان بینالمللی، به کشور نمونه و دستاورد دموکراسی و آزادی در غرب آسیا تبدیل شوند. |
بازگشت دوباره طالبان به قدرت پس از 20 سال، به معنای فقدان زمینههای بومی شجاعت لازم برای زندگی آزاد و نبود شرایط برخورداری از رفاه و ارمغان ادعایی صلح غربی از یکسو (سوای اینکه انگیزه غرب را خیر بدانیم یا نه) و قدرتگیری دوباره نیروهای ارتجاعی و افراطگرایان مذهبی در سایه حمایت مالی و تسلیحاتی برخی دولتهای واپسگرای منطقه و سرویسهای اطلاعاتی- امنیتی ضدغربی از سوی دیگر است که زمینه محو نشانههای تمدن جدید و فروپاشی زندگی صلحآمیز را در این کشور فراهم میآورد. |
چشمانداز دوم (روایت بدیل) |
شوک جهانی ناشی از حمله به برجهای تجارت جهانی، فرصت مناسبی برای لشگرکشی به یکی از مناطق مهم ژئواستراتژیک جهان در نزدیکی مرزهای روسیه، چین و ایران فراهم آورده، زمینهساز تسلط بر منابع زیرزمینی یکی از سرزمینهای بکر جهان و تثبیت جایگاه هژمونیک ایالات متحده است تا علاوه بر جبران شکست اطلاعاتی-امنیتی و نیل به ابزارهای چانه زنی اعم از تجارت مواد مخدر و ...، شرِّ گروههای جهادی نیز از سر غرب کم شود. |
مردمی که تجربه زندگی تحت حکومت مورد حمایت شوروی و سپس، ادامه حیات در شرایط دشوار تسلط طالبان بر تمام شئونات فردی و اجتماعی خویش را از سر گذراندهاند؛ بار دیگر، قربانی نزاع قدرتها شده و در نتیجه لشگرکشی نیروهای آمریکائی و غربی، جان و مال خود را از دست میدهند. مردمی که حداقل 70 هزار شهروند غیرنظامی (بیشتر زنان و کودکان) آن در این جنگها کشته شده و بیشترین تعداد معلولان جنگی فعلی جهان را به خود اختصاص میدهد. |
طالبان توانست پس از دو دهه مبارزه و ایستادگی مؤمنانه در برابر بزرگترین و مجهزترین ارتشهای جهان، عناصر دولت دست نشانده آمریکایی را در افغانستان بر چیده و خواه با مذاکره و خواه با نبرد، شهرها و مناطق مختلف این کشور را تحت تسلط خویش درآورد. رهبران طالبان، پس از تصرف پایتخت و اخراج کامل نیروهای خارجی، در پی تأسیس حکومتی بر اساس موازین فقهی اسلام (با خوانش مورد پذیرش خویش) و با تکیه بر فرهنگ عمومی مردم افغانستان برآمدهاند. |
همان طور که دیده میشود، چندین روایت متفاوت از آنچه در سالهای گذشته در افغانستان تجربه شده و چیستی آنچه اکنون در این کشور در حال روی دادن است، قابل ارائه به نظر میرسد. اما به راستی کدام یک از این روایتها واقعیتر است؟ و کدام صحنه، سرگذشت این روزها را بهتر منعکس میکند؟ در مقابل، پاسخ جسورانه به این پرسشها شاید این باشد: همه روایتها و صحنهها و در عین حال، هیچ یک از آنها! از سوی دیگر و با فرض پذیرش این پاسخ، پرسش دیگری مطرح میشود: این وضعیت پارادوکسیکال چگونه ممکن شده است؟! در ادامه، با مروری کوتاه (اما ضروری) بر چارچوب تحلیلی متن، چرایی و چگونگی این پاسخ بهتر تبیین خواهد شد.
ناسیونالیسم مزمن؛ مرزهای «دیگر»بودگی و تداوم گفتمانهای سلطه
بخشی از رویکرد پسامدرنیستی به ملیگرایی، درباره بازنمایی ملیگرایی و شیوههای رفتار مبتنی بر آن است که موجد هویت ملی در همه سطوح جامعه بوده و همه روزه اتفاق میافتد. این رویکرد، متوجه واسازی شیوههای مثبت و ضبط بازنماییهایی مثبت «ملت» و «ملت- بودگی» از یکسو و بازنماییهایی مخالف و متخاصم «دیگران» ملی، یا همان «مرزکشی» ناسیونالیستی و «دیگریسازی» در شکلهای مختلف گفتار و رفتار است. بر این اساس، تصریح و بازنمایی مفاهیم هویت و احساسات ملی در آثار نویسندگان و هنرمندان فرهنگهای مختلف اعم از رمان، شعر، مقاله و ... مورد توجه قرار گرفت و ادبیات، سینما و تلویزیون اهمیت ویژهای یافت. شیوههای ترسیم مرزهای «دیگر»بودگی در گفتارهای سلطه با استفاده از بازنماییها و تصورات قالبی نژادپرستانه، بیگانه هراسانه و عموما منفی نیز در همین زمینه بررسی شد. در بسیاری از این مرزبندیها، تحلیل «دیگریِ مسلمان» در گفتار و رفتار غربیها مورد تأکید قرار گرفته است. هر چند این بررسیها در آغاز بیشتر متوجه نقش و فنون رسانههای همگانی ملی در تکثیر و بازنمایی نژادپرستی، قومگرایی و بیگانه هراسی بود، اما به تدریج دامنه آن به اقسام بیشمار «گفتار» گسترش یافت.
به عقیده بیلیگ، حتی بسیاری از عادتها و فعالیتهای روزمره افراد نیز، زمینه درونی شدن حس ملیت را فراهم آورده و موجب تبلور احساس تعلق به یک ملت در آنان میشود. آنچه بر هویت افراد و تحولات آن تأثیر میگذارد، تنها از طریق اخبار نظام یافته تلویزیونی و یا محتوای سیاسی روزنامهها انتقال نمییابد، بلکه یکی از مهمترین زمینههای این تأثیرگذاری، فیلمهای آمریکایی است. جوانان (و حتی چندین نسل از مردم) بسیاری از کشورها که با تماشای فیلمهای آمریکایی رشد کردهاند، با تجربه مواجهه با قدرت نرم ایالات متحده، دچار گونهای شیفتگی نسبت به محتوا و قهرمانان این فیلمها شده و بارها و بارها، هم حسی با شخصیتهای آن را از سر گذراندهاند.
این تجربهها، ناخودآگاه و به مرور زمان، نگریستن، اندیشیدن و قضاوت کردن از چشمانداز آمریکایی را در بسیاری از مخاطبان درونی کرده و نهادینه میسازد. به عبارت دیگر، مخاطبان تولیدات هالیوودی، در روندی تدریجی و بی آنکه خود بدانند، نظام اخلاقی جاری در این تولیدات را میآموزند و عناصر زیبایی شناختی مبتنی بر آن را به عنوان الگوی برتر ارزش گذاری و فهم پدیدههای جهان، میپذیرند. نمونه آن، بسیاری از شخصیتهای تروریست، بمبگذار و ضدقهرمانان این فیلمها است که در قامت مردان گندمگون (با پوست، چشمان و موهای تیرهرنگ)، دارای محاسن و حتی با پوشش و لباس خاورمیانهای (عربی/اسلامی؛ اعم از پوششهای بلند و استفاده از دستار) بازنمایی میشود که به مرور زمان، نه تنها در طول نمایش و تماشای فیلمها، بلکه در زندگی روزمره و تجربههای واقعی بیرونی نیز، عموما این تیپ شخصیتها که معرف خاورمیانهای/اسلامی هستند، به عنوان عناصر نامطلوب، مشکوک، ضداجتماعی و منبع تهدید درک و قضاوت میشوند.
در طول نمایش این فیلمها (به عنوان نمونه)، قلب تماشاگران برای موفقیت قهرمان آمریکایی در برابر «تروریستهای اسلامی» میتپد و برای ممانعت از رفتار غیرانسانی ضدقهرمان (عنصر جهادی) در آسیب رساندن به انسانهای بیگناه، دچار هیجان میشود. در این فیلمها، مخاطبان با قهرمانان آمریکایی فیلم هم حسی میکنند و موافق هستند تا به هر قیمتی شده، جلوی رفتار شیطانی این ضدقهرمانان گرفته شود. حتی به قیمت نابودی ضدقهرمان و کشته شدن بسیاری از افراد دیگر. در بسیاری از این تولیدات سینمایی، چهرههای قهرمان (که عموما از شهروندان یا سربازان آمریکایی هستند) نه تنها به نام دفاع از ایالات متحده و یا سرزمینی خاص، بلکه با هدف نجات انسانیت، ممانعت از نابودی تمدن بشری و به نام همه انسانهای روی زمین نبرد میکنند!
بنابراین، این همحسی با قهرمانان آمریکایی، منافاتی با احساسات ملی (احتمالی) مخاطبان نیز نداشته و حمایت بی چون و چرا از آن را نیز توجیه میکند. بر این اساس، الگوی رفتار قهرمانانه آمریکاییهایی که برای نجات بشریت جان خود را به مخاطره انداخته و حتی از «ما» نیز در برابر نیروهای شرور، مخرب و تروریست محافظت میکنند، بارها و بارها در قالب فیلمها و سایر محتواهای فرهنگی و رسانهای تکرار میشود.
تا جایی که بسیاری از افراد، ناخوادآگاه و به صورت ضمنی، ایالات متحده و ارتش آن را به عنوان مسئول نجات و پاسداری از جهان میپذیرند و این رسالت «ساخته شده» آمریکایی را باور میکنند! بی آنکه هیچ گاه در این مورد سخنی به میان آمده و یا پرسش آشکاری مطرح شده باشد. این نقش برای سربازان آمریکایی تثبیت میشود، بی آن که کسی درباره آن تردید کند!
آمریکا یا طالبان!؟ مسئله کدام است؟
برچیده شدن زمینه میزبانی و حمایت افغانستان از گروهها و عملیاتهای تروریستی و نابودی توان نظامی طالبان، دو هدف اعلامی عمده ایالات متحده و نیروهای ائتلاف به قصد ایجاد بسیج بینالمللی برای یورش به افغانستان در سال 2001 دانسته میشود. به دنبال آن در 20 سال گذشته، احتمالا کمتر منطقهای یافت میشود که توسط هواپیماها یا پهپادهای آمریکایی/ غربی بمباران نشده و یا از گلولهباران سربازان ائتلاف در امان مانده باشد. با وجود این، وجه دیگری از قضیه که اتفاقا کمتر مورد توجه رسانهها واقع شده و درباره آن بسیار کم سخن گفته میشود؛ آوارگی میلیونها نفر، کشته شدن دهها هزار انسان (اعم از زنان و کودکان) بیدفاع (تعداد قربانیان غیرنظامی در افغانستان، در کمترین برآورد بنیادهای آمریکایی نیز بیش از 70 هزار محاسبه شده و در برخی گمانهزنیها، برآوردهای چندصدهزارنفری تخمین زده میشود) مجروحیت و معلولیت هزاران نفر و ... در جریان بمباران جنگندهها و پهپادها و یا گلولهباران سربازان خارجی بر علیه جنگجویان طالبان است. با همه اینها، هنگامی که تلویزیونهای انگلیسی زبان و یا روزنامههای بینالمللی را مرور میکنیم؛ نخستین و تنها تهدیدی که علیه مردم افغانستان «نمایش داده» (نمایانده) میشود، باز هم همان «طالبان» است!
در سالهای گذشته، علاوه بر افغانستان، گزارشهای مختلفی در خصوص شکنجه زندانیان و برخورد غیرانسانی سربازان آمریکایی با شهروندان غیرنظامی عراق و سوریه نیز منتشر شده است. در این سالها، حتی بسیاری از زنان این کشورها مورد آزار این سربازان قرار گرفته و مواردی گزارش شده است که برخی شهروندان غیرمسلح، صرفا با هدف تفریح و سرگرمی، مورد اصابت مهمات جنگی قرار گرفته و کشته شدهاند! اما در همین چند روز اخیر، باز هم چشمان نگران جهان شاهد استمداد بسیاری از مردم افغانستان از همین سربازان و ترجیح آنان در مقایسه با نیروهای طالبان بود! چرا که جهان ما باور کرده است که هر تعداد از شهروندان سوریه، عراق، افغانستان و هر کشور دیگر جهان که توسط نظامیان آمریکایی کشته شوند، با هدف متعالی (!) مبارزه با تروریسم و تحمیل صلح و آزادی بوده و حتی این سربازان، «ناگزیر» از کشتار غیرنظامیان (در کنار نظامیان) بودهاند.
حتی بسیاری از سربازان غربی که پس از بازگشت از این کشورها دچار افسردگی و سایر آسیبهای روانی میشوند، «قربانی» خشونتهای ناگزیری هستند که با هدف برقرای آزادی و دموکراسی در کشورهای مورد تهاجم ایالات متحده، بر علیه شهروندان بیدفاع، زنان و کودکان مرتکب شدهاند! این سربازان، قربانی اجرای مأموریت بزرگی هستند که قرار بود نشانههای تمدن و فرهنگ «برتر» را به این سرزمینهای «دور از تمدن» با چشم پوشی از تاریخ تمدن چندهزارساله آنها، به ارمغان آورد! اما در روایت رسانهها، باز هم این طالبان است که مانع تحصیل دختران میشود! طالبان است که زنان را در خانهها محبوس میکند و طالبان است که بزرگترین مانع بر سر راه متمدن شدن افغانستان و مدرن شدن شهروندان این کشور به شمار میرود!
لازم به یادآوری است که هدف این متن، تطهیر طالبان و یا توجیه رفتار آن نیست. طالبان و سابقه عملکرد آن، چه از منظر انسانی و چه از نگاه آموزههای اسلامی، مورد انتقاد است. اما جنبه قابل تأمل در این میان، فراموشی سابقه عملکرد آمریکاییها و نیروهای ائتلاف و توجیه رفتار آنان به هر قیمتی است. به عبارت دیگر، در رفتار «طالبانی» طالبان تردیدی نیست و انتقادات وارد بر آن، احتمالا محل اجماع عمومی است. اما آنچه عموما نادیده انگاشته میشود (و یا اساسا به نمایش در نمیآید) سویههای مخرب عملکرد «ناجیان» غربی و تطهیر ارمغان تمدنی و فرهنگی آنان به هر قیمتی و با هر هزینهای است. این جنبه از قضیه و نگاه دقیقتر به (بررسی انتقادی) مفروضاتی که بدیهی انگاشته میشود، تلاش برای آشکار ساختن همان روند عمومی پذیرفته شده (قبولانده شده) و تأثیر گفتمان سلطه بر دستگاه ادراکی و فهم تحلیلی ما از پدیدهها و تحولات جهان پیرامون است. تأثیراتی که از طریق رسانهها، انواع تبلیغات آشکار و غیرآشکار و حتی به واسطه نشانههای پنهان در عناصر زندگی روزمره و گفتار عمومی، در ساختار فهم اجتماعی ما نهادینه شده و اساسا، سیر و نتایج روند اجتماعی شدن افراد را تحت نفوذ قرار داده است.
تلنگر برای ایران؛ ما به «دیگریِ» طالبان تبدیل نشویم!
همان طور که در مباحث پیشین اشاره شد، فهم انتقادی از ناسیونالیسم، مستلزم آگاهی از روندهای «مرزبندی هویتی» و «دیگری»سازی ملی است. در این میان، توجه به این نکته ضروری است که تثبیت و تجسم هویت مستقل در هر جامعهای (و با نمایندگی هر دولتی) ضرورتاً، گونهای از مرزبندی مذکور را به همراه دارد. به عبارت دیگر، فهمی انتقادی از مسئله ملیگرایی آمریکایی- غربی، در وجهی دیگر، در مسئله ملی طالبان نیز قابل تبلور است. طالبان در افغانستان، با شعار امارت اسلامی، در صدد تشکیل دولت برآمده است. این دولت، هر چند ویژگیهای بارزی از اقتضائات بومی- محلی افغانی را در ساختار خویش منعکس خواهد ساخت، در عین حال، ناگزیر است تا میزانی از استانداردهای بینالمللی را نیز بپذیرد تا بتواند زمینه حاکمیت ملی و «بودن» در محیط بینالمللی را محقق ساخته و در عرصه ارتباطات و سیاست بین دولتها حضور یابد.
بنابراین، در کمترین وضعیت، نسبتی از بحث دولت - ملت سازی نیز الزاما در وجه اهمیت رهبران طالبان قرار خواهد گرفت. این ملتسازی نیز که ناگزیر با میزانی از ملیگرایی همراه خواهد بود، ضرورتا الگویی بومی از «دیگری»سازی و درک اجتماعی مبتنی بر خودی - غیرخودی (یا حتی دوست- دشمن) را بازتاب خواهد داد. در این میان، پرسش اساسی این است که کدام هویت متخاصم یا رقیب، در الگوی «دیگری»سازی هویتی طالبان متبلور خواهد شد؟!
رفتار (واقعی) سیاسی و ساختارسازی طالبان در روزهای اخیر نشان میدهد که کماکان، قومگرایی پشتون در آن نیرومند است. طالبان، هر چند نشانههایی از تساهل مذهبی را در برابر شیعیان به نمایش گذاشته، اما نشانههای نیرومند دیگری از تصلب فقهی و اعتقادی سنی در میان آنان همچنان آشکار است. تا هفتههای پیش از فروپاشی دولت غنی و در روزهای پس از برآمدن طالبان در کابل نیز، رگههایی از احساس حقارت تاریخی (احتمالا در نتیجه تجربههای نامطلوب تعدادی از پناهندگان افغانستانی در ایران) و مطالبه انتقام جویی از ایرانیها در میان برخی نخبگان و گروههای اجتماعی این کشور نمایان شده است. در مقابل، رهبران طالبان موضعگیری خصمانهای نسبت به ایران بروز ندادهاند و تماسهایی نیز میان نمایندگان آنان و دولت ایران در جریان است.
اما این مناسبات نیز، برجستگی ویژهای در مقایسه با مناسبات عمومی طالبان با سایر همسایگان و حتی بازیگران منطقهای نشان نمیدهد. مناسبات طالبان با ایران، احتمالا عمیقتر و گستردهتر از مناسبان آن با پاکستان نیست و گفتمان غیرخصمانه (و حتی دوستانه) آنان با ایران، در مقایسه با گفتمان همکاریجویانه با ترکیه، چندان منحصر به فرد به نظر نمیرسد. نمایندگان طالبان، با چین و روسیه و با ترکمنستان و سایر همسایگان نیز در ارتباط هستند. بر این اساس، حاشیه امنی برای هیچ یک از همسایگان و تضمینی برای هیچ یک از بازیگران منطقهای و فرامنطقهای برای تبدیل نشدن به «دیگریِ» هویت ملی طالبان در چشمآنداز آینده قابل تصور نیست.
حتی در این میان، با توجه به بافت مذهبی، تجربه تاریخی و شرایط منطقهای و بینالمللی، ظرفیت جمهوری اسلامی ایران برای قرار گرفتن در سیبل «دیگری»سازی طالبان و تبلور متخاصم (یا رقیب) در الگوی خودی - غیرخودی (دوستی- دشمنی) آینده آنان بیش از سایر بازیگران به نظر میرسد.
فهم انتقادی از مسئله ملی طالبان، زمینهساز آگاهی از ضرورتهای جامعه شناختی و سیاسی آینده این گروه و فرصتسازی برای مدیریت و هدایت «جریانهای ضروری» به جهتهای دیگر است. چین، با توجه مسئله ایغورها و ترکستان شرقی و تعارض ذاتی ایدئولوژیک (علیرغم ظرفیتهای اقتصادی، تکنولوژیک و سیاسی عظیم آن)، یکی از جهتهای بدیل بوده و روسیه (با توجه به پیشینه جنگ در دهههای گذشته) یا هند (با توجه به مسئله کشمیر و فاکتور پاکستان)، گزینه جایگزین دیگری برای «مرزبندی» و «دیگری»سازی هویتی «افغانستانِ طالبانی» به شمار میرود. به نظر میرسد که حتی در خوشبینانهترین برآوردها نیز، میبایست فرصتهای راهبردی ناشی از این فهم انتقادی مورد توجه قرار گرفته و آگاهیهای ناشی از آن در جهتگیریها، برنامهها و رفتار سیاست خارجی کشور ما منعکس شده و مورد توجه کارگزاران آن قرار گیرد. به بیان دیگر، حتی در کمترین ارزیابیها نیز، میبایست همواره مراقبت شود تا ایران، به «دیگری» هویتی طالبان تبدیل نشود! و زمینه پیچیده دیگری از تقابل راهبردی و هویتی در آن سوی مرزهای شرقی کشور پدیدار نگردد.
برآیند: یکی از جنبههای مهم شناخت رویدادهای اخیر در افغانستان، فهم انتقادی مجموعه تحولاتی است که تحت عنوان به قدرت رسیدن دوباره طالبان به «نمایش» درآمده است. این جنبه از شناخت، معطوف به برجسته کردن روایتها و آگاهیهای حاشیهای است که عموما در رسانهها و خبرگزاریها دیده نمیشود و جای خالی آن نیز، در بسیاری از اوقات، توجه کسی را بر نمیانگیزد.
بخشی از این شناخت را میتوان پیرامون پرسشهایی از این قبیل متمرکز دانست که اساسا چرا وضعیت آرمانی و مطلوب جوامعی مانند افغانستان، بر اساس الگوهای توسعه غربی سامان داده میشود؟ و آیا نمیتوان الگوهای دیگری از توسعه، رفاه و آزادی را در این کشورها متصور دانست؟ بخش دیگری از این شناخت نیز حول این پرسش اساسی شکل میگیرد که با وجود خسارتها، کشتارها، معلولیتها،بیخانمان شدنها و ... که در نتیجه سالها تهاجم، حضور و دخالت آمریکاییها/غربیها در امور حکومت و حاکمیت این کشورها رخ داده، چرا هیچ اعتراض مؤثری (از آن نوع که در مقابل طالبان به نمایش در میآید) در برابر سربازان آمریکایی و در واکنش به عملیاتهای خسارتبار آنان ظاهر
نمیشود (نشده است)؟ و بر خلاف آن، چرا باز هم این آمریکاییها هستند که از سوی بسیاری از شهروندان افغانستان، همچنان ملجأ و پناهگاه امن تصور میشود؟! چه میزان از این وضعیت، طبیعی وذاتی است؟ و چه میزان از آن، «ساختهها» و «نمایشها»یی است که سالها بر تاروپود نظام شناختی و آگاهیهای اجتماعی ما تنیده شده است؟
اما به عنوان برآیند این متن، شاید طرح یک صحنه نمایش دیگر بهتر و گویاتر باشد. آن صحنه خیالی این گونه است: تصور کنید، رهبران طالبان که در همه موقعیتها با لباس سنتی (اسلامی/عربی/شرقی) حضور مییابند، از همان ابتدا با کت و شلوار و با کراواتی بر گردن ظاهر میشدند. محاسن خود را
میتراشیدند. از خودروهای لوکس با شیشههای دودی و ضدگلوله پیاده میشدند. بر پشت میزهایی با انواع نوشیدنیها مینشستند و هیچ ملاحظهای در مواجهه و تعامل با بانوان نشان نمیدادند. در عین حال، از همان ابتدا با هدف آشکار به دست گرفتن قدرت، همه این کشتارها، حملهها، خشونتها و سختگیریها را مرتکب میشدند.
نیروهای طالبان را تصور کنید که با پوششهای نظامی کامل و با تجهیزات مدرن، با سربازان آمریکایی میجنگیدند و در میان مردم نیز مرتکب انواع خشونت میشدند (از همان نوع که اکنون نیز مرتکب
میشوند). به نظر شما، آیا واکنش جامعه جهانی و رسانههای بینالمللی، همانی بود که اکنون وجود دارد؟ آیا از طالبان، همانی به نمایش درمیآمد که اکنون دیده میشود؟ آیا مردم افغانستان برای فرار از آنان از چرخهای هواپیماها آویزان میشدند و آیا جهان، از درک آنچه که در افغانستان در حال روی دادن است، این میزان عاجز میبود؟ آنچه بیان شد، بازسازی یک صحنه تخیلی است؛ اما پیامدهای آن به شدت واقعی و عینی به نظر میرسد. از سوی دیگر، کلید فهم انتقادی آنچه در افغانستان روی داده است نیز، شاید در همین صحنهها پنهان شده است.
انتهای مطلب/
*پژوهشگر موسسه مطالعات راهبردی شرق